يکشنبه ۹ دی
اشعار دفتر شعرِ عاشقانهها شاعر کورده وان فرجی (کورده وان)
|
|
بید مجنونِ گیسوان آزاد ، دیدنت با حجاب هم بد نیست!
در بهاری که برگریزان است ، عطر خوب گلاب هم بد
|
|
|
|
|
«ریرا» نگاه مست تو را چون حریر ماه
بر کوچههای شبزده تن پوش میکنم
|
|
|
|
|
یخ بستهام ای گرمتر از نیمهی مرداد
ای رنج شیرین ، زخم دیرینه ، جنون حاد
|
|
|
|
|
بیدار ، خواب ، فرق به حالت نمیکند
وقتی که او گذر به خیالت نمیکند
|
|
|
|
|
رفتی ، کسی تو را ز غم من خبر نکرد
رفتی و چشم تو به شب من نظر نکرد
|
|
|
|
|
نمیآیی ببینی حالِ غمگینِ جدیدم را!!
همین مرگِ میان زنده بودنْ ناپدیدم را!!
|
|
|
|
|
در مهآلود این شب تیره ، آن پلنگم که در پی ماهم
گرچه پایان راه ناپیداست ، از سرانجام خویش آگاهم
|
|
|
|
|
عذابم میدهی در زندگی با دوری از یارم!!
چه رنجی بیشتر از این که در کابوس بیدارم؟!
|
|
|
|
|
به روی سینهام سر را اگر یک لحظه بگذاری
هراس از رفتنت را میتوانی گوش بسپاری!!
|
|
|
|
|
چندیست دیگر از نگاهت دور و تبعیدم
اینجا نشد ، شاید تو را در آن جهان دیدم!!
|
|
|
|
|
از نو خزان رسید ، بعد زمستان بهار نیست
تعداد فصلهای سالِ مصیبت چهار نیست
|
|
|
|
|
ای سُرایندهی احساسِ جوانم ، بغلم کن
عشق ممنوعهی شیرین و نهانم ، بغلم کن
|
|
|
|
|
پاییز میرود که خدا را صدا کند
تا بر تن درخت ، لباس شتا کند
|
|
|
|
|
بخواب آرام ای تنها قرار بی قراریها
بخواب آرام اشک و گریەی چشمانتظاریها
|
|
|
|
|
خدا کند کە فصل رویشِ گلها به هم برسیم
خدا کند «من و تو» ، شکلِ «ما» به هم برسیم
|
|
|
|
|
مرا گویند فرجام من و عشق تو رسواییست!
و رسوایی به راه عشق عجب پایان زیباییست!
|
|
|
|
|
لیلیاَم ، عاشِقِ تو شاەِ هَمه مَجنونهاست
بی تو میمیرَد و این قاعِدهی مَفتونهاست
|
|
|
|
|
ای آسمانی اَخترم ، پَروینِ من باش
من خُسروت خواهَم شُدَن ، شیرینِ من باش
|
|
|
|
|
دلتنگتر از زردترین برگ خزانم
آشفتهتر از تندترین باد وزانم
|
|
|
|
|
دستانِ من کوتاه خواهد شد
ز گیسوهات
|
|
|
|
|
حَلّاجِ سوته دل به سَرِ دار مانده است
بیمارِ خندههای تو بیمار مانده است
|
|
|
|
|
یک روز میمیرم
تو زنده میمانی
|
|
|
|
|
کاش میشد که پس از مرگ به هَم برگردیم
بی غمی درد بزرگیست ، به غَم برگردیم
|
|
|
|
|
میخندم اما میزند غم بر دلم چَنگ
میآیم از دیدار تو ، دلشاد و دلتنگ
|
|
|
|
|
با خندە و نگاهی درعکس تو عجینم
ای لابهلای شکها محکمترین یقینم
|
|
|
|
|
مرا همیشه داری و تو را همیشه دارَمَت!
تو تاجِ سَروری و مَن ، به روی سر گذارَمَت!
|
|
|
|
|
صدای موجها ، زیبایی تو ، نسیمِ ساحلِ تبدار و آبی
گُلِ نیلوفرِ مردابیِ من ، میان بازوانم گرم خوابی
|
|
|
|
|
خورشید بی نگاه تو معنا نمیشود
از شب دری به سوی سحر وا نمیشود
|
|
|
|
|
چو یوسفی که دشمنش به سمتِ چاه میکِشد
غمت به دشتِ جان من ز نو سپاه میکِشد
|
|
|
|
|
نِگاهْ ، خیره مانده بر دو دیدهی غزالیات
به آن حریرِ سر زده ز روسری شالیات
|
|
|
|
|
.
یک روز
در سکوت
همچون جرقهای میان تیرگی شامِ خفتگان
فریاد میشویم
|
|
|
|
|
اگر غمگین ، اگر تنها ، شب یلدای من زیباست!
خودت اینجا نباشی هم خیالت همنشین ماست!
|
|
|
|
|
مرا حِس کن اگر پاییز خشکاندست گلدان را
چو از ایوان غمگین خیرهای برفِ زمستان را
|
|
|
|
|
تو رفتی ، بار محنت بر سرم از آسمان افتاد
بهارم زرد شد ، گلبرگهای ارغوان افتاد
|
|
|