سه شنبه ۱۵ آبان
اشعار دفتر شعرِ کتاب شعر زندگی شاعر سید مقتدی هاشمی پرست
|
|
در محفلی ، سخن ،زِ بشر بود در میان
او از کجا ست؟ بهر چه می گوید، این ب
|
|
|
|
|
چون تکامل یافت انسانِ دو پا
گشت سر گردان چه هست این ماجرا
|
|
|
|
|
ای زنده ها شادی کنید ، از رفته ها یادی کنید
هر جا که باشد رنج و غم ، رفعِ گرفتاری کنید
|
|
|
|
|
آن خداوندی که ما را آفرید
این زمین و چرخ را آورد پدید
در حقیقت ، ذره را آو
|
|
|
|
|
آن شنیدی مادر وفرزند ، هر دو کور بود
دست آرند نان شب ،روزِ سرور و شور بود
|
|
|
|
|
من از زاگرس ،نما دِکشورِ ایرانم
من از زرد کوه ،نشانِ شیر مردانم
|
|
|
|
|
داستانِ تشنگان را می شنیدم ، گاهگاهی
|
|
|
|
|
گفت گوساله ای به مادرِ خویش
در هراسم ،زِ آنچه هست در پیش
|
|
|
|
|
چو خوارزمشاهان ، شدند شاهِ وقت
خلیفه بترسید ، شوریده، بخت
|
|
|
|
|
بیا گویم برایت داستا نی
زِ رخدادی که معنایش ندانی
|
|
|
|
|
به تاریخِ ایران نِگر، هر کجا
سه گرداب غم بوده پر ما جرا!
|
|
|
|
|
به یادم آید آن روزی ،کلاسِ درسِ تاریخ است
معلم در نظر دارد ز تاریخی سخن گوید ِکه دیگر نیست حرفِ ک
|
|
|
|
|
مر غکی ، از تخم چون آمد برون
دانه ای بر چید و، خود شد سر نگون
بارِ دیگر ، تکیه کرد بر ر
|
|
|
|
|
در گذر از دشت وصحرا با نگاهی ، بی درنگ
چشمت افتد کوه زیبا آن دماوند قشنگ
گاه گفتند
|
|
|
|
|
بو د مردی در زمانهای قدیم
عاقل و دانا ، توانمند و فهی
|
|
|
|
|
به تاریخ شاهیست جمشید نا م
توانا و ، هشیار و ، آگه زِ عام
بیا راسته این جه
|
|
|
|
|
گفت روزی از چه رو نوشیروان ؟
|
|
|
|
|
آن شنیدی ؟ ، مرد ، نیکو کار بود؟
بهر یاری کردنش خوش حال بود ؟
دجله می انداخت نانِ
|
|
|
|
|
مردمان ، گویند من دیوانه ام
خالق من ، برده عقل خانه ام
هر
|
|
|
|
|
گفت ، سعدی در گلستانِ سخن
پیر
|
|
|
|
|
دلم از وضع مردم ، بس غمین است
چو پرسم از کسی ،گوید ،همین است
اگر گشتی زنی در ط
|
|
|
|
|
"یارب روا مدا ر که گدا معتبر شود"
"گر معتبر شود زِ خدا بی خبر شود "
|
|
|
|
|
جنگلی بود آن زمان ِ، در ساحلی ، خوب وقشنگ
|
|
|
|
|
اول دفتر کنم ، یادِ خدا
اوست یارِ ب
|
|
|
|
|
گر بخواهد جای کس باشد بهشت
بستگی دارد در این دنیا چه ک
|
|
|
|
|
جهانِ صلح می خواهم، تمام مردمان ، در شور و ، شادابی
نه دور از یاریِ هم نوع و ، ت
|
|
|
|
|
نا امیدی کارِ شیطان است و، بس
این امیدم هست ،نا ید سویِ کَس
|
|
|
|
|
عشق ،حِسّی پر نشا ط و زنده است
عشق ، از راز
|
|
|
|
|
زمن پرسید روزی ، فردِ شاکی
شکایت داشت از ، دنیای خاکی
|
|
|
|
|
مرد نیکی در جهان خوش نام بود
عاقل و دانا به م
|
|
|
|
|
داستا نی گویم از فردی نجیب
خوش بی
|
|
|
|
|
یکی گفتا مرا یاد سخن ده
گرفتارم ،
|
|
|
|
|
خواب می دیدم جهان زیبا شده
شیوه ی نو در زمین ، بر پا
|
|
|
|
|
بود مردی در زمان های قدیم
م
|
|
|
|
|
این جهان را با تمام جلوه ها یش ، دوست دارم *
زندگی را با تمام مش
|
|
|
|
|
در گذر از دشت و کوه و در نگاهی ،آزمند
|
|
|
|
|
نوروز ، نشانی ، ز گذر هایِ زمان است
نوروز ، بر انگیخته از ،فکرِ کسا
|
|
|
|
|
ç زیبا شده جهان ،به جز آن انتظار نیست
گفتم نگاه کرده
|
|
|