" دردِ دلِ سگ بی خانمان"
بیا گویم برایت داستا نی
زِ رخدادی که معنایش ندانی
جوارِ خانه یِ ما کٌنجِ دیوار
سگی می زیست ، همراهِ شبانی
تمامِ روز و شب را پرسه می زد
بیا بد در زباله ، استخوانی
قضا را ، چشم ما ، افتاد روزی
به چندین توله یِ زیبا ، به آنی
رقابت !، تا بنوشند شیرِ مادر
کجا یابی در آن مادر ، توانی؟
زمان بگذشت اندک ، چند ماهی
شدند سگهای خوشرنگ وجوانی
ولی ، مادر بمرد و، رفت درخاک
صدایِ نا له ماند ، گاه فغا نی !
گزید همسایه یک سگ،بٌرد خانه
برایش ساخت در آن جا ، مکانی
بدو آموخت را ه و رسمِ کردار
شنا سا نید راهِ زندگانی
زِ ناز و نعمت و ، لطف و محبت
همیشه شاد و خوش ،با هر بیانی
ولی ، آن توله هایِ مانده آن جا
همه مردند ، یک تن ،یافت جانی
همیشه پرسه می زد ، کوی و،برزن
که تا شاید ، بیابد ، تکه نانی
چو چشمم دید روزی ،چشم آن سگ
شدم محزون ، زِ رمزِ جاودانی
شکایت داشت از این محنتِ دهر!
گلایه ، از جهان ، زندگانی !
چقدر ناشی رقم خورده طبیعت؟!
نمی گنجد ، به هر کون مکانی
منم احساس دارم ، دَرکِ خاموش !
به که گویم سخن ؟ با چه زبانی؟
یکی می یابد آن گون عزت و جا ه!
دگر ، نه جا وٌ ، قوت و ، آب ونانی!
من و آنها زِ یک مادر پس افتاد
بٌوَد ظلمی، ازِ آن بد تر چه دانی ؟
چه می شد چون گیاهان، نورِخورشید ؟
به من می داد ،رنگ و، تاب و، جانی
ویا هم چون، جمادِ سنگ ، یا خاک
نمی بودم پیِ ، هم آب و نانی
و شاید این تفکر ، روح بخشد
روم راهِ تکامل ، یک زمانی
ببندم دل ، چو انسان ، بر امیدی
دهد امید ، تغییرِ جهانی !
و یا سازیم افسانه ، چو انسان!
بقایِ دیگری ، در یک جهانی!
تو هم انسان ، بزن سازِ حقیقت
کجا پاسخ دهد فکر نهانی؟
که آن هم" مقتدا " آشفته ساز است
چه حا صل از جهان و، زندگانی؟
بسیار زیبا و پر معنی است
مبین مشکلات جامعه