یکی گفتا مرا یاد سخن ده
گرفتارم ، رها از اهرمن ده
ز شب تا صبح در رنج و عذابم
چرا از رنجِ مردم من نخوابم؟
بیندیشم ، به وضعِ بینوایان
نیا سا یم دمی از غمگساران
غمینم روز و شب، از رنجِ هستی
زِ بس هشیارم و ، دورم ز مستی
نِیَم هر گز رها از یاری دوست
تقلا یم برایِ مشکلِ اوست
چو موری در درونِ طاس افتد
درونم انقلابی خاص افتد
چو آهویی ، به دام شیر بند است
تو انگار وجودم ،در کمند است
اگر رنجی رسد بر پیرِ فرتوت
نه آبی نوشم و، نی ،می خورم قوت
چه گویم ! ؟ گر همه آزار بینند
همان بهتر ، گٌلِ جانم بچینند
زرنجِ بی کسان ، سخت در عذابم
نخوابم لحظه ای ، تا چاره سازم
چو چشمم در جهان هر سو بچرخد
نشانی از تظلم جلوه گردد
وجودم ، در غم و اندوه لرزد
درونم ،هم چو آتش شعله وَر زد
چنین احساس من باشد همیشه
بکوبم بر سرم بهتر ، که تیشه!
نبینم رنج و اندوهِ ضعیفان
رهایی یابم از دیدِ حریفان
بگفتا : گر چنین احساس خیزد
توانایی دهد دل بر ستیزد
رهایی پیش می آید ز شیطان
جهان آرام می گیرد زطوفان
اگر یک ،ده شود ، یکده هزاران
شود آگاهی مردم فراوان
چو آگاهی رسد بر حدِ وافر
فرو افتد زِ بالا ، فردِ کا فر
تمام رنج ها ، از جهل و کین است
اگر دانا شوی ، دنیا برین است
که دانا می تواند هر چه خواهد
به ویژه ، غصه و ترسش ، بکاهد
و دانایی تو را ، عشق آفریند
کدامین قدرت این ، برتر گزیند
نیا زِ فردِ دانا ، بی نیازی است
اگر این ، بر گزیند عشق ، بازی است
اگر بازی ببازد ، بٌردِ یار است
چویارش برد ، عشقش با صفا یست
نشاطِ مرد ما نش ، شادیِ اوست
چه فرقی دارد او خوشحال، یا دوست ؟
اگر هم زندگی ، این شور و حال است
نیازت ، گر دشِ این روزگار ست
تمام مردمان یک " مقتدا " یند
اگر در فکرِ شوق و ، ذوقِ ، یارند
جالب و زیبا بود