"پیر زال و پسرش"
گفت ، سعدی در گلستانِ سخن
پیر زالی ، شکوه کرد از پیلتن
گر چه امروزه ، جوا نی زنده ای
لیک ، یاد آور دمی ، در ما نده ای
خٌرد و کو چک بو ده ای در دستِ من
گر چه امروزه یَلی ، ای مستِ من
زحمت من بهرِ تو گنج آفرید
ا ین درشتی هایِ تو رنج آفرید
گفت مر دِ پیلتن : ای مادرم
راست می گو یی، منم دیدم ستم
گر درشتی کر ده ام من بهر تو
ذات من فر ما ن دهد ، از ظَهرِ تو
این سرشتِ مغزِ من را هر که سا خت
اوست مسول ستم ، بی برد و با خت
شیوه یِ فرمان بری ، گر در خطا ست
رمزِ آن در مغز باشد !، پس کجا ست ؟
آن که مغزم داد ، عقل هم آفرید
این که آن را در کجا ، کارش برید !
گر تو ، دانه کشته ای در مٌلکِ بلخ
میوه آورده کنون ، با بارِ تلخ
آن که دانه داد و آن که دانه کشت
در خور لطف اند و ،جاشان در بهشت!
لیک بوته زهرِ تلخی داده دست
بوته را بشکن بگو ، باید شکست!؟
من نبو دم مادرم معنی نداشت
این غرور توست ، این مبنا گذاشت
خالقِ من ، هر کسی با شد که باد
این مجوز از کجا دستت فتاد ؟
شکوه دارم زانکه ، من را آفرید
این جهانِ پر ستم ، آورد پدید
گر تو می گو یی که این لطفِ خداست
من نخوا هم لطف ! کارم با کجاست ؟
من ز خا لق ، گر شکا یت می کنم
گا ه ، از تو هم حما یت می کنم
گر نخواهم این جهان !، من هم نبود
آن نبودن بهتر از بودن نبود؟
یا که بودن بود و، این بودن نبود ؟
اختیار بودِ ، هر بودن ، نبود
گر گنا هی کرد در بلخ ، مسگری
کی به شوشتر می کشند ، آهنگری ؟
گر کسی ، فرمانِ قتلی می دهد
یا به فر ما ن ،َ او کسی را می کشد
هر دو محکو مند در پیشِ قضا
از تو پرسم این کجا وٌ؟ آن کجا ؟
"مقتدا " راهِ تفّکر پیشه کن
در قبول شیوه ها ، اندیشه کن
بسیار زیبا و جالب بود