-
در گذر از دشت و کوه و در نگاهی ،آزمند
چشمت افتد کوه زیبا ، آن دماوند بلند
چشمِ من می افتد آن بالا ، به کوهی پر ز برف
خیمه ای از برف در بند است ، ودور از هر گزند
دامنی گسترده بر صحرا ، پر از گل هایِ سرخ
سر کشیده بر فلک ،بس سر فراز و سر بلند
چشمه ها جوشان به پیش و ، جوی هایی پر زآب
در شتاب پایِ کوه هستند، چون تیر از کمند
گونه هایش سرخ از لاله ، کنارش رنگرنگ
غنچه ها یش در شکوفایی است بر آتش سپند
گویی آن خورشید بر شبنم چنان افشانده نور
کوِه نور اینجا فتاده ،نیست در جا یی به بند !
لرزه بر اندامِ گل می افکند گاهی نسیم
تا که سر زیر آورد گل ، دارد از اجداد ، پند
رَشک بردم لحظه ای ، بر این بلندِ پایدار
او چرا همیشه شاد است و ، به دور از ریشخند
مردمان هستند انسان با هزاران ر نج و غم
گه گهی آزرده حال از هم ، نشانش پوز خند
گاه ، دردِ خویش دارند ، گاه ،دردِ این آن
درد ها فریاد سا زند و ، بر آیند از نژند
ناگ نا گهان ابری بر آمد ، بر فرازِ کو هسار
قرن ها این کوه دیده رنج و ظلمِ روزگار
حمله و کشتار تاریخِ بشر ، بی قید و بند
توده هایِ غم، همه افروخته قلب و درون
می فشارد آن درون دایم ، بیفزاید روند
رنگِ رخسار برون هز گز نگوید از درون
در درون پٌر گشته آتش ، بر قسم ها پای بند
گر بر آشفت از غم مظلوم و ، ظلمِ حاکمان
آتشی ریزد برون و ،این زمین لرزد به چند
"مقتدا" این پند را یاد آور و ، شکری گذار
عقده ها چون آتش سوزان بٌوَد ، بر هم مَمبند
گر به هم پیوسته گردد ، عالمی آتش زند
عالمِ ظلم و ستم را ، هرکسی ، در دل فِکند