دیوانه ای راست می گفت
مردمان ، گویند من دیوانه ام
خالقِ من ، برده عقل و خانه ام
هر کسی می گوید عقلِِ کار نیست
دور باید بود ازو ، انکار نیست
عقلِ زایل دارد و هست او ، خراب
قسمت او بوده ، رنج و ، منجلاب
هر کجا دیوانگی اَنگَم زنند
کوی و برزن مردمان سنگم زنند
آن که لطفش عقل زایل داد و رنج
کی توان جبران نمود آن را ،به گنج
شب به صبح هم چون سگید ر لانه ام
گویی از این آدمان ، بیگانه ام
من نه حیوانم که گویند عقل نیست
او هزاران رنج دارد ! نقل نیست
در طبیعت آمده از بهرِ رنج
خورد و ، خوراک و ، مکانش هست کنج
گر رهاند خویش از صیاد وقت
چون تواند وا رهد از دستِ بخت؟
گر تواند خویشتن درمان کند
کی تواند دوری از حِرمان کند
چون بمیرد لاشه اش را کَر کَسان
می دَرند دور از رفیقان و ، کسان
لیک من ، می فهمم هر درد و بلا
درد و رنجِ خویش و ، هر کس را ، جدا
درک دارم جور و، رنج و آهِ ظلم
نا توان از، باز داری ها ، زِ جٌرم
راز خاطی می کنم افشا به جا
باور کس نیست گاهی مبتلا
داد و فریادم ، مداوم بر هواست !
مردمان گویند :این ، عقلش کجاست! ؟
او چو حیوانات ، غٌرّ ش می کند
هر کجا یی ، ردِّ کٌر نش می کند
او خطر ناک است : برانیدش به پیش
را حتش سازید موزی ، قبلِ نیش
من که می گویم حقیقت ، موزیم ؟
موزیِ دیوانه وٌ ، بی روزی ام ؟
پرده یِ تاریخِ تاریک و سیاه
کرده ما را در درون چون ابرِ ماه
من رَوم از این جهان ،جایم کجاست
آخر این انصاف ذاتِ ما جر است ؟
کِیٌ بدانند راست رفت و راست زیست
چون نشد هم رنگِ آن عقلی ، که نیست
جمله گفت :دیوانه بود و راست گفت
گفت : میش است با لباسِ گرگ خٌفت
گفت : حٌسنِ باورم اندیشه هاست
دست یازیدن درونِ ریشه ها ست
باورِ من در تو این فکر آفرید
تا بیابی ریشه ها ، این شد پدید
پرسی از ما ها حقیقت چیست؟چیست ؟
گر نباشد پرسشی ،رهیافت نیست
" مقتدا " روزی حقایق رو شود
عقلِ دانایان همه آن سو شود
راستی کن راست گو یان زنده ا ند
هم چو نوری در جهان تابنده اند
بسیار زیبا و جالب بود
دستمریزاد