يکشنبه ۲۷ آبان
اشعار دفتر شعرِ پاییز شاعر حسام الدین مهرابی
|
|
قلب تو پایتخت شلوغی ، که هر کسی
|
|
|
|
|
روزهای آشنایی،یادت ایهمسایه هست؟
|
|
|
|
|
دست هایش بوی خون می داد و قلب تشنه ام
|
|
|
|
|
هرگز نشد که در دلم امحا کنم تو را
|
|
|
|
|
بی تو شبیه مرگ شده ، روزگار من
|
|
|
|
|
بارها خواستم از راهِ تو ، برگردم و دل
|
|
|
|
|
روی لبان من ترک و در دلم گسل
|
|
|
|
|
یادت نمانده است ، پر از شعر تازه بود
|
|
|
|
|
لحظه ای برگرد و دلجویی کن این آزرده را
|
|
|
|
|
قانون نانوشته ی دنیا عجیب بود
|
|
|
|
|
آرامشم بدون تو خوابش هم آرزوست
|
|
|
|
|
خواستم باشی و افسوس که زورم نرسید
|
|
|
|
|
حالا که خاطرات تو را دوره میکنم
|
|
|
|
|
خسته از نیمکتم ، حسرت بازی دارم
|
|
|
|
|
رفیق من ، تو که گفتی همیشه می مانی
|
|
|
|
|
آن که دل دادی به او مثل برادر بود ، نه؟
|
|
|
|
|
وقتی که عشق آید و بیمار می شوی
|
|
|
|
|
ناگهان حول برم داشت که من هم هستم
|
|
|
|
|
با دیدنش هوای شکار از سرم پرید
|
|
|
|
|
گرگی گرسنه همدم چوپانِ من شده
|
|
|
|
|
مثل دودی که پس از قافلهها می ماند
|
|
|
|
|
ای ماه کوچ کرده به سمت محاق من
|
|
|
|
|
گفتم که هرچه بوده فراموش من شده
|
|
|
|
|
ای که با تو زندگی آباد ، ویرانم نکن
|
|
|
|
|
چرا تا بوده ، عاشق از جماعت طرد بوده؟
|
|
|
|
|
ذهن خورشید از تمام خاطراتش خسته است
|
|
|
|
|
در دوره ی ما عشق ، سرابی سرکاریست
|
|
|
|
|
صحبتِ با تو ، عبادت بود ، در شبهای من
|
|
|
|
|
صد بار دیگر میکنم " تکرار " ، این دل...
|
|
|
|
|
بی تو در حصرِ ابد ٬ خانه ٬ شده زندانم...
|
|
|
|
|
چه خوش برگشته ای ٬ بی تو ، پر از غم ، آسمان می شد...
|
|
|
|
|
قصّه ی پایان تلخ و تلخیِ بی انتها...
|
|
|
|
|
رهایم کن از این زندان ، در این مرداب می میرم...
|
|
|
|
|
گاهی دلم برای شما تنگ می شود...
|
|
|
|
|
مدّتی هست به این فاصله عادت کردم...
|
|
|
|
|
بعد از آن روزی که قلبم را غمت لرزانده است/
زیر آوار تنم ٬ این روح تنها مرده است
|
|
|
|
|
حال فهمیدم که امّیدی نبود و بی سبب /
انتظار بارش از یک ابر نازا می کشم
|
|
|
|
|
نام تو در لا به لای دفترم جا مانده است/
در مسیر رفتنت چشمان من وامانده است...
|
|
|
|
|
نه چون کعبه مقدس تا به گردم حاجیان دائم/
طواف آرند با شور و شعف از بهر دیدارم
|
|
|
|
|
زان روز که رفتی همه ایام خزان است/
ابری شده چشمانم و رگبارْ زنان است...
|
|
|
|
|
رگبار می زند به پس شیشه های شهر...
|
|
|
|
|
دیگر بس است هر چه در عشق تو سوختم...
|
|
|
|
|
مه در محاق رفته و نوری نمانده است...
|
|
|
|
|
غیر بی حاصلی ام حاصل این وهم نشد...
|
|
|
|
|
پاییز رسید و شاخه ها لرزیدند
از غرش ابر کودکان ترسیدند
از شدت رخوت و غم باد خزان
در آب مه و ستاره
|
|
|