پنجشنبه ۱ آذر
اشعار دفتر شعرِ آیتِ ایران شاعر علیرضا آیت اللهی
|
|
موی بر افشاند او ، طاق بر ابرو زند -
چشمک جادو به ما ، در وسط خیز و جست
|
|
|
|
|
منزلي در دوردستي هست بيشك هر مسافر را،
اينچنين دانسته بودم، وين چنين دانم.
ليك،
اي ندانم چون و چ
|
|
|
|
|
گر عاقل شد چه بهتر ! تا که باشد عبرتی بهرش
وگر عاقل نشد به هِر و شیشه مبتلایش کن!
دگر مَشت
|
|
|
|
|
پس گذشتی زحقوقِ خود، و آرامشخواه... -
هدیه کردی به همه صلح و صفا ، بحثی نیست.
ای بسا ظلم که امر
|
|
|
|
|
گر توانی که بگیری به درستی ، مردی !
زر ؟ ، نه ! خوبی و بصیرت ز همه برترها
|
|
|
|
|
آنکه کوشش کرده ، حتی غیر ، ثروتمند و خوش -
وآنکه در فقر و فلاکت غرق ، کاهل ؛ بیگمان -
شرم دارم
|
|
|
|
|
بَقَر بنِ حمار ! یک چندی -
گر بگویم چگونه ، میخندی
|
|
|
|
|
قرنی فزون ز سیزده است این فسانه ها.
شمری عمل کنند به نام
|
|
|
|
|
حقِ تو خود سری و خود شکنی خویشخوری است -
با همه مال و منال ، طعمه درویش خوری است !
|
|
|
|
|
... مگر یک یا دو ، معدودی ز نیکان که
ز نامردی اوباشان
نشسته اند در خانه ، و یا چیزی نظیر آن ؛
که
|
|
|
|
|
محتوای شعر ؟
- کشک کابل است !
و پیامش ؟
هرچه آمد ! ؛
|
|
|
|
|
خورشیدها همه در پشت کوه تار ،
خیلی ز شب پره ، عالم نما ، میان
|
|
|
|
|
آشتی نمی پذیرم !!! .
مخلوق کِذب و اَنگم .
مغزم به خشکشوئیست .
معتاد هر جفنگم .
بازیچه ای به بازا
|
|
|
|
|
«در عین تنگدستی ، در عیش کوش و مستی »
تا کور گردد آن شیخ جشن و سرور ما را
|
|
|
|
|
عید ، عید است و مبارک بادت
بقیه ؟ ؛ حرف و خرافات و یا وَهم و گمان ...
|
|
|
|
|
سرباز ایرانی
می گرید
او بارها گریسته است ...
|
|
|
|
|
بی بضاعت شدم و پول ندارم ، چه کنم ؟
مدٌتی هست پریشان شده کارم ، چه کنم ؟
با چنین مسکنت و لاتی
|
|
|
|
|
عرعر الدوله گفت من شاهم - خواستار شما ته چاهم !
بود دیوانه ای و یک سنگی - من از آن قصه سخت آگاهم
|
|
|
|
|
ماردُمبش را به کولش برگرفت و رفت و رفت...
سال نو ، اسب آمده ست ؛
یک کمی مست آمده ست ! :
کا
|
|
|
|
|
لقمه ی داغ کباب و آنهم از نوع بناب
ماهی و میگون جدا ، و مرغ بریان بی حساب
ماست با موسیر و سالا
|
|
|
|
|
من نبودم ! دل من ساکن کویش شده بود
به یکی لحظه ، دلم عاشق رویش شده بود
زنگ در را بفشرده به
|
|
|
|
|
آی ، نمک نشناس !
نمک شور است .
شورش را در آوردم !
... و امٌا خوشمزه ،
کم .
کم !
ز
|
|
|
|
|
گفت : به چپ دشتی ست ، زیبا چون زمرٌدهای پاک
پیچیدم ، و رفتم سالها ...
هرگز نبود !
باز گشتم
|
|
|
|
|
... و طبیعت را به هزاران ساعت
تقسیم نمودند
ز عهدی بس دور
به گمانم 8
|
|
|
|
|
« نم نم باران ...
... به میخواران خوش است »
می بیار ، و
می بنوش ، و
می
|
|
|
|
|
ای که می گردانی هر دل ، چشم را وا میکنی .
ای به حکمت خالق شب ، روز امٌا میکنی .
ای تو بخشاینده
|
|
|
|
|
سال ِ مار است در پسین لحظات
اسب می آید و سلام ، با برکات
پنجشنبه پس از گذشت زِهشت
همه گوئیم
|
|
|
|
|
ببخشای من را خدایا !
نود هم گذشت و من و ادٌعایی !
همین ؛ ادٌعا !
نه خدمت ، نه طاعت ، نه
|
|
|
|
|
عمو نوروز زراه آمده است
بر در دروازه ست
منتظر تا برسد نوبت او
نه كه افسانه ، كه راست !
پ
|
|
|
|
|
یك نفر در یك جا
گفته ای دارد كه :
|
|
|
|
|
نازنین مریم به نازت گر دهم دنیا کم است
ور دهم عقبی ، بمعنیِ عذاب و ماتم است
برگ سبزی دارم
|
|
|
|
|
ای که گفتی « شعر »
شعر بارانم .
پس ببار ای شعر؛
بر همه شاعر ؛
؛ که ندارد شعر
|
|
|
|
|
مورچه ای بود که شمشیر زد فوق ندانسته ، به آن زیر زد !
آنکه عمو گفت : عجب ! پشٌه بود ؟
|
|
|
|
|
سالها بر لب دریای ستم
آب مکروه و حرامش دادند ...
|
|
|