ببخشای من را خدایا !
نود هم گذشت و من و ادٌعایی !
همین ؛ ادٌعا !
نه خدمت ، نه طاعت ، نه قربت
نه یادی از آن كه خدایا ، خدایی ...
ببخشای بر من !
نه كاری كه خدمت بود نام
نه فعلی كه نیك است فرجام
نه عشقی صفارا كه شاید
به همسر ، به فرزند ،
همسایه ، همشهری ، و...
...هموطن ها !
نه عشقی به همشعریانم
نه وردی ز تو بر زبانم
كه آنچه كه بوده ست ، هیچ است ! ، كمتر !
و نه در ره راستِ آن پیمبر
و نه در خور ِ آن بزرگی « اكبر »
نه اندیشه ای كه بزرگان بجویبد
نه گفتن به راهی كه نیكان بپویند
نه كردار و حاصل كه یاران بجویند
من و گوشه ای از تبختر !
تفاخر ، تكبٌر !
منم ، من !
منم ، من !
خدایا ببخشای و راهم نشان ده
به كوی سعادت همی آشیان ده
كه بهبود یابم من از دیدن خود
نه هستم نه شاه و نه هرگز سپهبد !
حقیری ، فقیری ، سراپای تقصیر
فرومانده از فهم مضمون « تكبیر »
گذر كن ز انبوه كفران و تقصیر
مرا چاره ای نیست جز از تو تدبیر
ببخشای من را خدایا !
ببخشای من را خدایا !
ببخشای من را خدایا !