خرداد 1344 :
____________
از : محمد رضاشفیعی کدکنی ( م . سرشک )
سپیداران
من از نجوای بی آوای دنیای سپیداران
درین شبهای پر افسانه این تا صبح بیداران
شنیدم داستانی را
که خواب از دیدگانم برد
هزاران مژده ام آورد
بسوی بی نشانم برد
**
نمیدانی نمیدانی چه نجوا بودشان در خلوت دوشین :
« ....
« رها کن یاس را ای دوست !
« که خود را تکیه بر دیوار پست ننگها داده ست
« چه می جوئی ز تاک پیر
« که خود را بسته بر دیوار پست و داربستی سست ؟
« چه میخواهی ز پیچکها
« که هر یکشان به مستی بر سریر لحظه یی بیهوده افتادست ؟
« بهل کاین ناز پروردان دیروزین و امروزین و فرداها
« رها سازند تن بر تکیه گاه سبز دیباها و رؤیا ها
« ولی در این شبان سهم
« ... که توفان می کند هر لحظه غوغا ها و غوغا ها
« صف تردید خود را - همچو ما - اندر نهان بشکن ! »
**
تمام همتم بادا نثار قامت آزادگیتان ای سپیداران !
در این شبهای پر افسانه ؛ ای تا صبح بیداران !