گفت : به چپ دشتی ست ، زیبا چون زمرٌدهای پاک
پیچیدم ، و رفتم سالها ...
هرگز نبود !
باز گشتم .
گفت : بد پیچیده ای ! ، از راست رو ...
... وآن بهشتی را که می خواهی ببین !
راست رفتم ، راسترو گشتم به راست ؛
سالها رفتم ؛ و برگشتم . چرا؟
چون بیابانی بدیدم لوتِ لوت ،
راست ؟ نه ! چون برهوت ...
گفت : حالا گشته ای عاقل و با پیشینه ای ؛
بایدت بالا پرید و رفت و رفت ...
گفتمش : پروانه را من نیستم ،
نی پرستو ، نی کبوتر ، نی عقاب ...
گفت : فکرت را بپروازان به اوج
رفتم و رفتم ... ندیدم هیچِ هیچ
چون که پهناور تر از آن شد که من
در بیابم ذرٌه ای از عمق را
مات و مبهوت و مُحَیٌر در هوا ،
بال و پر بشکسته رفتم پیچ را
پیچ بر روی زمین معطوف بود
باز او بنشسته بود !
گفت : زیر پای خود محکم نما
با خرد ، با علم با صبر و سعا (1)
بایدت رفتن به ژرفای زمین !
عمر تو گردیده طی
پیش از آنکه دیده باشی
جرعه ای از جام می
گفتمش : افسوس ! تکرارش نما !
گفت : افسانه ست آن « راز بقاء »
عمر یکبار است در هر ثانیه
لحظه را دریاب گر فرزانه ای!
من پس از آن سالها ...
روح سرگردان خود دیدم و بس ،
پایان عمر !
خنده های شیطنت آمیز او ...
گفتمش : ابلیسِ پست !
گفت : من ابلیس نه ، عمق تو ام ،
ظاهرت فرزانه من حُمق تو ام .
یکشنبه 17 فروردین 1393 .