در این اواخر یک نفرناشناس ، به صورت تلفنی محرمانه ! بنده ی کمترین را به یک همایش شعری دعوت فرمودند که طبیعتا" معاف بودم ! فقط یک برگ از کاغذ را سیاه کردم :
شاعران
ای که گفتی « شعر »
شعر بارانم .
پس ببار ای شعر؛
بر همه شاعر ؛
؛ که ندارد شعر
نه که چون خورشید؛
نه که چون دریا؛
نه که چون هُرمی ؛
نه که چون ابری؛
اوست یک تصویر ،
از سرابی چند ،
با جوایز خود ،
از سرآبِ سرند !
بشنویش شاعر ...
.... و بیا و مخند ! ؛
مویه دارد این
قصٌه ی کهنه :
شعر ناگفته ،
درٌ ناسفته
پیر و پست و پول ؛
همه را رفته ... !...
آی ! گفتی شعر ؟!
شعر بارانم...
شعر بارانم ....
کشک یک من چند
باقلی باشد ، بهر مُلک خجند ...
*
توضیح :
سال قبلش ( 1391 ) هم این را سروده بودم :
شاعران
شاعران ؟ - نخبگان پُر کار اند
در دلِ عشق ، نکته می کارند
کِشتِ عشق از کلام ایشان و
بهره ور رندهای بی عار اند
عاری از اینهمه زرنگی خود ،
و از صلای هنر ، نمی دارند
رندها ؟ - از تبارِ اهریمن ...
شاعران ؟ - اورمزد ِ پندارند ؛
واین دو خطی همیشه ماندنی است
چون که هردو ز مُلک گفتار اند :
شاعران خوشدل اند ، و خوشگفتار
رِندها ؟ - روبهان مکٌار اند ...