«در عین تنگدستی ، در عیش کوش و مستی »
تا کور گردد آن شیخ جشن و سرور ما را
نوروز روز مستی است ، نور طلوع هستی است
خوش باش و خوش بیاسا روز عبور ما را
از اسبِ تازی خود ، نُزل و عنایتی کن
این بُز نبین که تنهاست ، بنگر کرور ما را
ما همچنان نه بُزها ، چون برٌه های تابع
گردن نهاده برتو ، بی رنگ و زور یارا
این مور دانه کش را ، آزار، مصلحت نیست
ما کُرٌ بز ؟ نه! ، حاشا ، چون برٌه دار ما را
گرگ قشنگ توسی ! قهٌارِ چاپلوسی !
رفتی به پایبوسی ، لوثش مکن فضا را !
آن پیرمرد خوشگل ، دارد سه - چهار مشکل :
یک : دوستان نادان! ، دو : دشمنان دارا
دارای عقل و هوشند ، چون اسبها چموشند
وین دوستان نادان ؟ : یا ایٌهالسکارا ...
این ها زمینزن او ، سگ های برزن او
ظاهر چو ارزن او، در اصل : نا به کارآ
آن اسب خسته گشتست ، واو مستِ مستِ مستست
غافل ز جان و هست است ، مذبوحِ آشکارا
یارب عنایتی کن ! روئی به آیتی کن !
این روز تلخ ما را ، با نغمه ی بخارا
نوروز روز شادی است ، حق را به حق منادی است
جشن و سرور مخلوق ، دافع شود بلا را
وآن تنگ چشم بیمار ، محتاج نوش و تیمار
در نقش منفی مار ، قربان نمای ما را !