دوشنبه ۲۴ دی
اشعار دفتر شعرِ حرف دل شاعر رامین مهبودی
|
|
باز هم وقت سحر
آمده پشت در خانه ی ما
|
|
|
|
|
آن روز که آید به جهان چشم فریبایی
|
|
|
|
|
همین روزها
دوباره همه چیز عادی می شود
|
|
|
|
|
و روزی می آید
که کوچ می کنم
از برکه ی چشمان تو
|
|
|
|
|
زیر نور آفتاب زمستانی
فاصله از من تا مرز جنون
|
|
|
|
|
من هرچند چندی چرند چیده ام
|
|
|
|
|
موجبات عشوه و ناز است پول
دافع عشق و نماز است پول
|
|
|
|
|
می خواهم کمی بخوابم
در این روزهای غریب
|
|
|
|
|
من عشق را دیدم
زیر نم نم باران
|
|
|
|
|
بمان تا دلم کمی آرام شود بمان
|
|
|
|
|
یک روز که از ذوق حضورت دست در موی تو بردم
|
|
|
|
|
گاهی چه میشود
که جهان را به لحظه ای
سیاه و تار می بینم
|
|
|
|
|
چقدر درد دارد
حالا می فهمم که ترک کردن یعنی چه
|
|
|
|
|
کفتری بر روی بام من نشست
چشم زیبا،رنگ زیبا،پر قشنگ
|
|
|
|
|
باز برگشتم
حیاط خانه پر بود از بهار
گلهای زرد و بابونه
مرورشک های سفید
|
|
|
|
|
این روزها بافندۂ خوبی شده ام
قلاب را برمیدارم و
از روی تو
از موی تو
|
|
|
|
|
ایامی شده بر کامم تلخ
چنان که هر چه می کوشم
درجواب پرسش سخت
چطور است احوالت...
|
|
|
|
|
گنه کردیم بی مقدار
ولی هرروز خوشحالیم و می خندیم
ولی شادیم و آسوده
|
|
|
|
|
شبی از شبان پاییزی
که مسیرم به خانه خط می داد
|
|
|
|
|
خسته ام
خسته تر از پوتینم
که قبل از رسیدن به خانه
بند از بندش می گشاید
|
|
|
|
|
دوش خبرها همه زیبا بودند
چه کم است واژۂ زیبا بودن
|
|
|
|
|
کودکم دوان دوان آمد
دفتر نقاشی اش در دست
چشمها خیس و چهرش غمگین
|
|
|
|
|
غصه ای عمیق
در دلم می خندد
در دلم خنده و بر لب خنده
|
|
|
|
|
باز خودکار به روی ورقم آمد و ماند
|
|
|
|
|
شاید این ده
شاید این روستی بی علف و خشک اباد
|
|
|
|
|
در مسیر زندگی
چاه ها بسیارند و
ما با چشم باز
|
|
|
|
|
و شاید آن روز دیگر نیاید
که کوچه های خیال را
در ذهنم با تو می پیمودم
|
|
|
|
|
کجا رفتی
کجابابا
تو که چشمت نمی بیند
چگونه راه می یابی
|
|
|
|
|
صبح دوش است امروز
صبح شامی تاریک
|
|
|
|
|
آفرین.زیبا بود
حس خوبی داشت ،شعرت
|
|
|
|
|
همچو آوای خوش موسیقی
همچو بوی خوش گل
یا به لطافت نسیم بهار
|
|
|
|
|
اهل دنیا نیستم
من در این شهر بزرگ حس غربت دارم
|
|
|
|
|
خاکستر شد
کاروانش رفت
دست را سایبان چشمم میکنم
|
|
|
|
|
پلک می بندم
می دزدم نگاهم را از او
|
|
|
|
|
پشت شیشه
رو به باران
دستهایم باز
فکرم خیس باران گشته بود
|
|
|
|
|
بازآمده ام تا به سراپردۂ شب
نقش مهتاب زنم
نقشی از معبر نور
بررخ آب زنم
|
|
|
|
|
زندگی زیبا بود
لحظه هامان شیرین
سادگی از دور پیدا بود
|
|
|
|
|
پشت دیوار بلندی بودم
غرق در تنهایی
مشق عشق تو همه عالم رویایم بود
|
|
|
|
|
شعرم نمی آید
چقدر شلوغ است افکارم
سر من پر شده از همهمه ها
من به سکوت دره محتاجم
|
|
|
|
|
می گذشتم یک شب
باکسی کز مکنت
همچو قارون می ماند
|
|
|
|
|
تظاهر🌹
دنیا پر از آدم های به ظاهر خوب است!
در حالی که قربان صدقه ات می روند طناب دار تو را
|
|
|
|
|
غرق در اوهامی
به کجا می نگری؟
فکر پرواز نکن
پر و بالت بسته ست
|
|
|
|
|
باز باران
بی ترانه
میخورد بر بام غمخانه
|
|
|
|
|
در گوش گل دمید
با لحن تازه باد
چه نغمۂ خوشی
در اوج ناخوشی
|
|
|
|
|
نفس سرد خزان،ناگه از راه رسید
انگار همین لحظه ی پیش
|
|
|
|
|
همچنان دفتر نقاشی یک کودک بود
پشت و رو پر شده از خط و خطوط
|
|
|
|
|
راز خوشبختی دنیا
در نگاه من و توست
|
|
|
|
|
خدایا...
شعبده ای دیگر رو کن
که عیسی هم
پشت در این مرده
زانو زده است
|
|
|