زیر نور آفتاب زمستانی
فاصله از من تا مرز جنون
تنها به اندازه یک کلاغ
تا شاخه پایینی
به قدر فاصلهی سپیدی یک پارۂ ابر
تا کبود آسمان
به گل فروش میگویم
شاخۂ رز را کوتاهتر کن
میگوید حیف می شود
بیچاره نمی داند این روزها
دادن شاخۂ گل
هدیه به ماه
کمی دزدانه باید باشد و ترسان
و چه خوب که جیب کتم جا دارد
من کلاغی را می شناسم که سخن میگوید
من زبانش را نمی دانم اما
گنجشکی حرفهایش را برایم ترجمه می کند
هرچند زبان گنجشک را هم نمی دانم
با رز رفتم تا نرگس
برای ملاقات کبوتر
من با یک نگاه او می رفتم تا مرز آسمان
او بانگاه من خیره میشد به سطح زمین
پله های آسمان را
در کسری از یک پلک زدنش
به زمین برمی گشتم
و باز می رفتم تا آسمان
روزی آخر بین این فاصلۂ پلک زدن خواهم مرد
احمدرضا هم دیروز مرد
آرشاوین هم متولد شد
چه کسی می داند
فاصلۂ یک تولد تا مرگ
یک نوشیدن تا تشنگی
یک دم تا بازدم
پلک تا پلک
رفتن تا...نرسیدن
چقدر کوتاه است
گل فروش کوتاهتر بچین
شاید این گل هیچوقت
از جیب کتم بیرون نیاید