پنجشنبه ۱ آذر
اشعار دفتر شعرِ صدای خاکستر شاعر فرزین مرزوقی
|
|
حذف می شوم از نفسهایم
و پایان می یابد این قداست ناپاک
پهن می شوم
با ریشه هایم
در زیر هزاران وصله
|
|
|
|
|
گاه که من
خیال آواره ی خویش را
از کم بختی خود
به قطره های اشک
هستم
جاری!
|
|
|
|
|
اگر شبی نگاه تو
تو قلب من طلوع کند
به پا کنم ترانه ای
که دل به تو رکوع کند
|
|
|
|
|
دلم باران می خواهد
به قدر یک جهان امید
|
|
|
|
|
این گاه بیهودگی را
در نفس مغموم خویش
نشسته ام به عذابی روزانه
با نیشتری در حلق اجبار خود
|
|
|
|
|
پیر کهنه مردی کوژ
که گناهش
آویزان بود از نگاهش
از روزهایی نا جور
|
|
|
|
|
تمام نمی شود
این روزهای بیهودگی
گاه که نفسهایم باز بوی مرگ می گیرد
|
|
|
|
|
پاشنه بر کش تا بتازی بر عقوبت با خرد
این زمان را دست بگیری پیش زآنکه بگذرد
|
|
|
|
|
چو جان بر پیکرم با عشق دمیدند
هزاران نکته بر جانم کشیدند
به ما گفتن که با عشقی که دارید
به
|
|
|
|
|
بگذرد این غم چو فردایی شود
تا چه آید بر سرم چون آن شود
سوخته جانم تا که بس از انتظار
می شمارم لحظ
|
|
|
|
|
چرا با غم
به دنیا آمدم من
مگر با تو خدا یا
من چه کردم
|
|
|
|
|
می جَوید غم ذهنم،
با سرابی سر ریز،
تو افق
پیرمردی مطرود
لحظه مردن را
بی دلیل می خندی
|
|
|
|
|
نگاهم درد میکرد
آفتاب را
پشت پلکهایی خسته
و سایه ها
بر اضمحلال
آن در کوچه های آسمان
بر حیات آ
|
|
|
|
|
گفته بودم اینبار
رهی از عشق به جان
می جویم
لب هر گل که نوازد
دل را،
من خدا را
پی آن
می پویم
|
|
|
|
|
باز نشسته ماه
بر خیال من
سایه میزند
اشک
به جان من
|
|
|
|
|
برخیز و ز این دیده بپرهیز و بر آن باش
بر دیده بکش دست و زغفلت به امان باش
از خویش بترس و زغفلت
|
|
|
|
|
من اگر بیش نه
مانده بودم باز هم
در این بغضواره های روزگار
در این مردنهای روزانه
نه من اگ
|
|
|
|
|
گورستانی چند سخت
خنده هایی ولگرد
چند درختان چنار
آدمایی شبگرد
نورکی کم سو بسان پاییز
هروله ها
|
|
|
|
|
نه از مردن گریزانم
نه از این تنهایی
به جز اشک خواهم شد
در سکوتی
که گاهواره عذابی است مرا
میخواب
|
|
|
|
|
ماه اگر تو رو می دید
عاشق ودیوانه میشد
خورشید برای دیدنت
راهی این خونه می شد
صدای باد
تو گیسوها
|
|
|
|
|
در عمر چنانم که دلم خونین است
در آه بساط شب و روزم این است
از عشق گلایه به خدا من نکنم
سوزم
|
|
|
|
|
میل ام آن است
خدایا
ز گناه پاک شوم
جمله از این غم وتردید
سوی درگاه تو من
خاک شوم
|
|
|
|
|
در قافیه عمر
گمانم
نداهایی هست
گر گوش به جنبی
به جانم
نواهایی هست
در حیرت آنم که
|
|
|
|
|
این جان به نگار تو دهم
بیشی چند
جز زلف تو سجده نکنم
دراین بند
گاهان به گناه تو به عشق
|
|
|
|
|
ترسم از دیروز است
ترسم از خواب گل سرخ
به تبی جانسوز است
من نمیدانم چقدری
به مرگ آغشته ام
یا که
|
|
|
|
|
ترس بر خنجر نیش
با خدعه ای خفتان
مملو از گناه
پهن در سرنوشتی معیوب
آواره هزاران روز
|
|
|
|
|
ماه از رخ لیلی سخن از عشق نگفت
فرهاد به خواب رفت
که کم از عشق نگفت
در خواب دوگیتی
سخن از
یار نب
|
|
|
|
|
بوکان تنگ
بر گردن این خیال
چو یوغی از کردار
بد سرشت اهرمن،
در تاک تمنای نگاهت
چه جان
|
|
|
|
|
هیچکسی مانند من
با غم خود تنها نیست
اینچنین بود سرنوشت
چاره ای جز اقرار نیست
|
|
|
|
|
هم
نشینم عشق را
سر پیچ همین کوچه عشق
من به عشق رخ تو در گیرم
ماه از آن چشم سیاهت
به شبم می بارد
|
|
|
|
|
(به مناسبت حادثه چهارشنبه سیاه،عزیزانم که جز اشک چیزی بیش
برای گفتن ندارم
و سالها تا عاقبت
برایشا
|
|
|
|
|
صحبت از عشق نکنم
که جهان
باز
به غم
در گیر است
گیسوی مه روی ما
به عذب
باز دراین
تحفه عمر،
|
|
|
|
|
ساکنان این بند
ساکنان غصه داستانی
به صد عبارت نیم بند
دور تر از ماه وستاره
اونور شکل زمین
|
|
|
|
|
تشکیک این تظلم را
در خواب آفتاب
مرداری به چند
به
جشن نشسته اند
وخنجر به گلوی آسمان را
به تزویر
|
|
|