چو جان بر پیکرم با عشق دمیدند
هزاران نکته بر جانم کشیدند
به ما گفتن که با عشقی که دارید
به دنیایی چو عشق، سر پنجه دارید
چه خوش بود آمدن در یک جهانی
که روز یا شب به عشق با آن بمانی
به باور می رسید دنیا چنین است
که عاشق بر زمین همچون نگین است
به خوابی رفته بودم تا ثریا
جهانی دیده بودم مثل رویا
که آدمها به آن با خنده بودند
ز غفلت یا پشیمانی نبودند
که دستها میزدند با هم به شادی
خدا را میپرستیدن حسابی
جهان پر بود ز صد گل یا ترانه
به هر سو می دمید عشق بی بهانه
ولی دنیا نشد اینطور پدیدار
ز غم پر شد و آدم شد گرفتار
ز خواب بیدار شدم با اشک و اندوه
که رویایم به بادی رفته هر سو
ز نالیدن که کاری بر نیامد
به باید چون کنیم تا غم سر آید
به این باور هنوزم دل به بستم
که این شک را به جزمی من شکستم
هنوز قلبم به دنیایی چنان است
که ایزد گفته است راهش عیان است
که امشب با خدایم عهد ببندم
که جز مهردر به روی غیر ببندم
به پاشیم چون همه از یک خداییم
چرا ما این همه از هم جداییم
بهاری چون به باورها نشانیم
به فردایی دگر ما گل فشانیم
جهان را می شود از نو بنا کرد
به دل دستی کشید از غم جدا کرد
که این رازی که گفتم راز عشق است
که باورهای ما چون رنگ عشق است
خدا یاور شود ایران ما را
به شادی جان دهد دنیای ما را
ز غفلت دست کشیم با عشق بشینیم
خدا عزت دهد با هم بشینیم
فرزین.م
سلام استادبزرگوارم
زیبا قلم زدید