نگاهم درد میکرد
آفتاب را
پشت پلکهایی خسته
و سایه ها
بر اضمحلال
آن در کوچه های آسمان
بر حیات آدمها
چرت می زدند
و خیانت را پهلو گرفته
بود بشر
بر آستین کهنه تاریخی
که با دیوانگی می خندید
و بوی خون و خشت
ملغمه ای بود
از ناچار آباد این دنیا
که در دست سربازانی
رو به گور
در گهواره دنیایی سخت نمور
زندگی را تاب میخورد
و گیج می گشت
سرنوشت را
بر شانه
تابوتهایی
که صاحبانی به وهم
آنرا به تشت
نشسته بودند
در خزینه های خون و دود.
و بلند خنده های ابلیس
پیاده های زمینی
را یک به یک
کیش می داد
و آسمان را
مبهوت.
میدوید
در حیات کوچک آدمی
نفرت و ترس،
هیچکس نمی دانست
برای چه می کشد،
هیچکس نمی دانست
درختان
چرا
کابوس می بینند
و چرا
آسمانی
برای بال پرنده ها
دیگر نیست
هیچکس نمی دانست
این نفرت
از کجا
خواب بشر
را به خون
به توبره بسته است
ایکاش
چیز دیگری می نوشتم
ایکاش
جنگی نبود
ایکاش جسد
آن دیگران
بر شانه های تاریخ
گریه نمی کرد
و امروزی
من
با
تو
فقط
از
عشق
فقط
با
عشق
ما
و خدا
کاش
ایکاش هابیل
کشته نشده بود
ایکاش قابیل
نکشته بود
ایکاش
آدم نمرده بود
ایکاش
فرزین.م
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.