مثنوي (باد صبا) مجموعه ايست شامل قصّه هاي كوتاه حكمي، اخلاقي يا اعتثقادي... باد صبا به عنوان قاصد يا پيكي از طرف خورشيد مأمور مي شود روي زمين به راه بيافتد و به روشنگري و بيدارگري بپردازد. او در اين سفر با مسائل مختلفي روبرو مي شود كه هركدام زمينه اي براي يك قصّه ي كوتاه با يك يا چند پيام مي گردد...
باد صبا رفت و به مُلكي رسيد
پادشهي ظالم و خونخوار ديد
پست پليدي كه فقط خار داشت
باغ زمان از نفسش عار داشت
لشكر او تيغ ستم آخته
بر همه از پير و جوان تاخته
شهر پر از آتش بيداد بود
حنجره در حسرت فرياد بود
هيچ كسي روي رهايي نديد
هيچ كسي ميوه ي شادي نچيد
مردم شهر از همه جا بي خبر
ساقه و تن زخم ز تيغ و تبر
غنچه ي غم در دلشان باز بود
فصل ستم خانه برانداز بود
خاك نه با كس سخن و حرف داشت
كوه نه در سر هوس برف داشت
ديده ي فانوس به هر خانه كور
مرغ سعادت ز در و بام دور
هر نفَسي حامل صد آه بود
هستي اشان ملعبه ي شاه بود
باد صبا آمد از آن دورها
تا كه بصيرت بدهد كورها
باد صبا قاصد خورشيد بود
هر نفسش چشمه ي امّيد بود
آمد و از حادثه ي شرق گفت
آيه چنان رعد و چنان برق گفت
گفت: دگرگون نكند كردگار
طالع قومي كه ندارد بهار
تا كه همان قوم دگرگون كند
سهم خود از سفره اش افزون كند
بي حركت باز نمان در دعا
سهم كسي نيست به جز (ماسعي)
قوم مجاهد نشود بي نصيب
نصر من الله و فتحٌ قريب...
باد صبا با همگان راز گفت
در قفس سينه ز پرواز گفت
سنگ سكوت از سخنش نرم شد
پشت جهان از نفسش گرم شد
پنجره ها رو به خدا باز شد
خانه ي دل عاشق آواز شد
قفل سكون و قفس غم شكست
بر دلشان شوق رهايي نشست
يكسره در شهر به پا خاستند
حرمت و آزادي و نان خواستند
قطره به قطره به هم آميختند
خانه ي بيداد فرو ريختند
*****
ظلم مكن اي ملك تيره بخت
تا كه ز دستت نرود تاج و تخت
ظلم در اين باغ نپايد بسي
عاقبت از خاك برويَد كسي
*****
باد صبا شاد شد و خنده زد
خنده بر آن لحظه ي تابنده زد
بار سفر بست و به راه اوفتاد
خاطره اش تا به ابد سبز باد!