حجم تنهایی در میان سایه های سرگردان
یک عدد قرص مرگ
در دست تاریکی
و یک لیوان آب که از ماه خالی است
و چندبار جان دادن
در آغوش نادانی
دلم می خواهد زندگی کنم
مثلاً چند روز در تخت خواب سحر باشم
و اجازه بدهم تاریخ به سراغم بیاید
می دانم که نفت دیگر هوس ملی شدن ندارد
اما همین که از لانه ی شب
چند ستاره بیفتد
با صدای تیر
درست بعد از گفتن شب بخیر...
الله اکبر
هوس انجماد دارم
در زمستانی که بهار را در سرخی دامنش دار زدند
در آتشم
یک آیه از باد مرا تفسیر کند
یا یک بیل خاک
به من می گویند بخواب
با صدای بلند
از دیوار هم صدا می آید
سایه ام خواب می بیند
زورق دنیا آرام نشسته است
و من به دنبال گمشده ی آفتاب می گردم
پاچه ی افکارم بالازده از رطوبت گیاه
پابرهنه می دوم روی شن ها
با لمس حرارت وجود
چه خیالی دارد بهشت با حوریه!
اما اینجا برزخ شور شور ست.
بی کنایه
گام هایم به عقب می لغزد
چشم هایم غوطه ور در خاک
اعور می چرخد دور خودش
از دور
و اطوار می ریزد
بوته های وحشی رام باد شده اند
از خورشید آتش می ریزد
به گرفتاری ماه می اندیشم
به بی قراری آب
پشت پلک های وارفته
تا ثانیه های پس افتاده
باقیات صالحات خشک شده اند
یکجا
از استاد فخوری هم خبری نیست
که دستمان را بگیرد
دلم از آغاز غش می رفت
تا پایان
برای این برهوت
از نازکای رنج
تا زمختی باران
انحنای زمین را تخت می بینم
فکر می کنم گنه کارم
از جمجمه، اسکلت و استخوان
صدای موسیقی می آمد
کوهی از آب،
کوهی از نان
و خدایی که بر مردگان حکومت می کرد
و به جنگیدن مدام فرمانشان می داد
نمی دانم پایان این خواب چه خواهد شد
باز به من می گویند بخواب
تشنه ام
از خواب برمی خیزم
یک عدد قرص خواب لطفاً
آب را دار زده اند.
درودبرشما جناب محمدی
بسیارزیباقلم زدید