باران انشاء اش را ادامه داد
من در خیابان غریب اشک می ریزم
حجمی از نور تاریکی را می خواند از دوشم
دیوان خاطره با حرفی تازه گُل کرد
منظره را از منظر چشمان تو ربوده بودند.
در التهاب روزهای رفته
امروز را می سوختم
نگاه ناگهان اتومبیل ها از من فرار می کردند
حادثه در شلوغی صداها لیز می خورد
سایه ها نم کشیده بلندقد خاطر غمگین تو را در دلم رقم می زدند
کاش بودی اینجا در بستر ماه آبستن فواره ی آه
خواب هایم را می دیدی
در اندیشه هولناک انعکاس صداهای مرده ی گام های رفته ات
چقدر پاکی قداست داشت
در تن پوش دیدارت
وقتی که همپای نسیم آمدی
با بوی ریحان ها در زایچه ی ذهنم
می خواستم خطوط معوج زندگی مان را پاک کنم
و با مهر تو دیواری بسازم بر حاشیه ی امن
افسوس این فروریخته آوار شد بر سرم قامت ناپایدار بی تابت را در هول و هراس
ثانیه زیر گام هایت می لرزید ساعت ها ساعت ها
اما تو هیچوقت بُر نخوردی در کوتاهی یک نجوای صمیمانه با من
ساده لوحانه تو را در قامت رویا دزدیدم
دیدم دلم کبوتری شده بود بی آشیان
پی آب و دانه در هراس زیر گام های تو می دوید
آه چقدر سنگین بود و تو چقدر سنگدل بودی
بحث سال است و قوتی که کبوتر را از هیجان عشق انداخت
نفرین به مردمک دیدار
نخست تیری شد بر بال و سپس دشنه ای بر سینه
برفراز کوه می ستایمت پر پر
بخوان با بال هایی که پرواز را با رویا در غروب بی باور جیغ زدند
شب بود و عصیان در رد پای گم شده
من مرده بودم
ماه بی تاب ابرها را حامله می کرد
با عجله
واژه ای از خیابان بی حادثه سرد و مرطوب می گذشت
و باران با اضطراب انشاء ش را تا صبح ادامه ادامه و ادامه داد...