وقتي وطنم را
- چون زنان فاحشه -
دست به دست مي كردند
و مردم گرسنه
زير لالايي جغدها
خواب نان مي ديدند
شاعري
ناگهان از خواب نان پريد
و سر در پاي آزادي نهاد
تا با دهاني دوخته
فرياد زند
و خبر دهد خداي آزادي را
از هجوم ناخداي استبداد...
افسوس!
شمع فريادش گم شد
در محيطي طوفانزاي
و مردم در صف ِ خواب ماندند
تا ناخداي استبداد
- فاتحانه -
وطنم را
سوار بر كشتي تاريخ
به بي كرانه هاي تاريك بَرَد...
***
غزل ماندگار (آزادي) از زنده ياد فرّخي يزدي
آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي
دست خود ز جان شستم از براي آزادي
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
مي دوم به پاي سر در قفاي آزادي
با عوامل تكفير، صنف ارتجاعي باز
حمله مي كند دائم بر بناي آزادي
در محيط طوفانزاي ماهرانه در جنگ است
ناخداي استبداد با خداي آزادي
شيخ از آن كند اصرار بر خرابي احرار
چون بقاي خود بيند در فناي آزادي
دامن محبت را گر كني ز خون رنگين
مي توان تو را گفتن، پيشواي آزادي
فرّخي ز جان و دل، مي كند در اين محفل
دل نثار استقلال، جان فداي آزادي
(از: زنده ياد فرّخي يزدي)
درود برشما وقلمتان