در امتدادِ كوره راهِ
متروك
سايه ي تاريكِ شب
بر سينه ي خاك گستر
واق ، واق سگان
در دوردست
مي نشاند لرزه بر اندامم
ردِ پايِ گرگ ها عيان
زوزه ها
لحظه اي دور ، لحظه اي نزديك
گامهايم همي سُست
شانه هايم لرزان
من مي ترسم...!
مي ترسم گم شده باشم
ميانِ اخم تلخِ
زمان
لابه لايِ تنِ چروكيده ي
زمين
خسته ام ...!
خسته از حريصِ پيرِ نق نقو
در بلعيدنِ مُدامِ آدمي
از ابرهايِ لاپوشان
بر پهنه يِ آسمان
كاش...!
كاش پاياني بود ، اشتهايِ زمين ،
لج بازيِ ابر را
از خواكِ تَن
از اجبارِ نقابِ مهتاب
تا مي ديدم روي ماه
مي بوسيدم پيشانيش را
پُر مي كردم
از نور ، ايمان ، اميد
اين تُهي ليوانِ
كهنه ي دل را
و..........
كاك باران ( كبوتر باران) ملكشاهي ، ۱۵ مرداد ۱۳۹۲