به سان تک در ختی یکه و تنها
به اقصی نقطه ا ی از خشک دشتی دور و بی حا صل
به دور از هر رهی یا ر هگذ ا ری رسته بودم من
به نه توی نها ن خاطرم
جز یا د گاری دور از باران
که می آ مد
د می نم نم
وگا هی تند و با رگبار
ندارم یاد
به آن بگذ شته ایا می
که بودم نو نها لی خرد و لرزان در مسیر باد .
نه دیگر بعد از ان ایام دور رفته از خاطر
صفای سایه ابری بر این صحرا نشان از بارشی آورد
نه آواز شریف چشمه ای هرگز
سکوت تشنه این دشت را آشفت
نه حتی های و هوی سیل بنیان بر کنی
بنیان این تفتیده صحرا را به هم پیچید .
واین صحرای بی پایان
چنان خشکیده و دور از صفای زندگی بوده است
که حتی سایه پرواز مرغا نی مهاجر نیز
هرگز
این سکوت برزخ آسای مهیبش را
نیا شفته است .
و آن افسانه کز باران و از پرواز و از آواز دارم یاد
ز تنها راوی غوغا گر پرگو ی صحرا
باد
بشنیدم .
حکایت های این دیرینه راوی را
به شب های سیاه و سرد و طولانی
که از بیداد سرمای توان سوز زمستا نی
زمین و آسمان همرنگ هم بود ند
به گوش خویش از وی می شنیدم باز .
فراوان قصه ها می گفت این باد فراوان گوی دنیا گرد
و من می د وختم بر گفته هایش جا مه تصویر .
فراوان قصه ها از زندگی ها ترس ها غم ها و شادی ها
حکا یت های خشم و کینه و تزویر آدم ها
بدان
خوبان
رفیقان
نارفیقان
مردم عا می .
ستمگر حاکمان و قصه ظلم و تبا هی ها .
حکایت ها ز خود آزاری انسان
به دنبال سرابی تیره و موهوم
بیا بان های خشک و تشنه را پیمودن و رفتن
و لب ها همچو پاها پاره و زخمی .
فریب و حیله انسان
نه دیگر مرد مان را
بلکه خود را بر بساط حیله ای آلوده مهمان کردن و
در دام خود ما ندن
و دایم خوردن از رزقی به زهر آلوده و مرگ آور و مسموم
و راضی بودن و بر خویش با لیدن
که این رزقی خداوندی است
ودیگر مرد مان را ابله و بی دین وکا فر خواندن و
لایق به مرگی سخت دانستن
(که بیزارند و د ور از این بساط حیله مسموم .)
در ان ایام دور و رفته از خا طر
شبی پرسیدم از این قصه گوی پیر و د نیا دیده :
آیا می شود روزی که این صحرا
صفای بارشی آن سان به خود بیند
که رنگ زندگی گیرد به خود
در جلوه گاه روشن زیبا بهاری پاک و مهرآیین ؟
طنین پاسخش تا آخرین تصویر بودن در مدار خا طرم جاری است :
(بلی روزی که آد مها
رها گرد ند از دام پلید خود فریبی ها )
بلی، روزی که آد مها
رها گرد ند از دام پلید خود فریبی ها .
تهران اول فروردین 1404
بسیار زیبا و دلنشین بود
خوش آهنگ