هواي خانة دل ابر ي و دلگير و پاييز ي است
نسيم خا طر ا ت روز ها ي رفته باراني کنداين آسمان خا لي و خاموش وابري را
نفس در آمد و رفتش
بجز تکرار هستي سوز اين رنج شقاوت بار
ره آوردي اگر دارد
.تنفس در هواي تلخ اندوه است
و بغضي کهنه مي خواهد که بشکافدفضاي سينه را
.در انفجاري سخت وويرانگر
*********
هراس من از آن روزي است
که طوفاني شود اين پهنة خاموش وبي پرواز
ودست خامش تقد ير آشوبدسکوت ظالم شب را
غريو رعد وغوغاي هراس انگيز طوفان در هم آميزند
و دريا هاي عالم جملگي از گردة امواج خودزنجير بر گيرند
زمين لرزيدن آغازد
وبيرون ريزد از دل آتش خشم کهنسالش
وازاین های وهو بیدار گرددخالق پیرجهان ازخواب دیرینش
در آن دم نالة تاريخ خواهم شد
وبغض آدمي را بعد صدها قرن
در آن غوغاي محشرگون
چنان فرياد خواهم کرد
که آرام وقرار کبريايش را بر آشوبم.
:پس آنگه خواهمش پرسيد
کاين ظلم دمادم چيست؟
چرا خوناب اشک و نالة جانسوز انسان را نمي بيند؟
چرا بنيان هستي بر ستم بنهاد و با ظالم مدارا کرد؟
چرا همواره در تاريخ انسان ظالمان پيروز و برکام اند؟
کجاي خاک يا تاريخ از معمار عدلش يک بنا ماندست؟
پيمبر بعد پيغمبرهزاران تن زسويش آمدند
اما
کدامين درد انسان را دوا کردند؟
(اگر صد درد بي درمان به درد ما نيفزودند)
نمي بيند مگر اهريمن بد کيش
پليد و زشت و آدمخوار
به سور انهدام باور انسان
به جشن و رقص و پا کوبي است؟
دو روز عمر کوته را
که چون کابوس ،خوف انگيز و دهشتزاست
،نخواهد گر که انسان،
چارة او چيست؟
:خداوندا
به جبرم آفريدي و
به جبرم راهي اين ظالم آباد کج آيين کرده اي
وز پي به جبرم مي بري
وانگه به تاوان چنين جبري
ز يک سو ظالمم در يوغ مي گيرد
و ديگر سو برايم آتش دوزخ مهيا کرده اي
انصاف را آخر
دليل کينه ات با آدمي از چيست؟
نمي بيني که با نام تو ظالم رايت شوم ستم افرازدو
بر اين ستم بالد؟
نمي بيني که تاريخ بشر لبريز ازخون است و
خشم و نفرت وکينه ؟
:خداوندا
تو اي کرسي نشين عرش رباني
چرا با نام تو مستان قدرت از ضعيفان باج مي گيرند؟
نديدي نام تو سرماية نامردمي ها شد؟
دمي بشنو
ستمگر تيغ با نام تو برروي خلايق مي کشد
!!!!!!!!!!!!!يا رب
وبا نام توگلگون مي شود خاک زمين ازخون
بگو يارب
چنين بد کيفر سنگين به فرزندان آدم ازچه رودادي؟
واين بيهوده کيفر کي به پايان مي رسد باري؟
**** *****
هواي خانه دل همچنان ابري است
صداي غرش رعدونهيب تندرش ازدورها آيدبه گوش
اما ندارد قصد باريدن
.نمي بارد
فشار بغض تلخي درگلو راه نفس بسته است
سکوتي سخت گويي درفضا افساربگسسته است
يازدهم فروردين 1402
تهران