در گذر از ره بی حاصل این عمر عبث
هیچکس با من بی حوصله همراه نشد .
درشبان غم تنهایی من
هیچکس نالة بی همنفسی را نشنید .
شعرهایی که سرودم همه عمر ،
ناله هایی که بر آمد از دل ،
شرح آن قصّة پر غصّه که از خون جگر نقش زدم ،
هُرم آن آه جگرسوزکه شد شعله وبرخرمن احساس افتاد ،
نپسندید کسی ،
ونخواندندوندیدنددگر آدمها .
درزمستان سیاه وشب یلدایی عمر
دستم از وحشت بیرحمی سرما خشکید ،
ولی از گرمی دستان کسی گرم نشد .
مرد وافسرد دلم در شب تنهایی خویش ،
تابش قدسی دلدار ولی ظلمت شب را نشکست .
چشم امّید به دنبال نگاهی از مهر
هرچه کاویددراین ظلمت بی روزن شب
نشد از بارقة نور امیدی روشن .
آسمان با همة وسعت پهناور خویش
در به روی من و پروازم بست .
بال در حسرت پرواز فروماند وشکست .
شدم آوارة صحرای درندشت هُبوط
به عزای دل بیچارة بی بال وپرم بنشستم .
زین سبب جامه کبودم همه عمر
زین سبب در سر من شور رهایی مرده است.
من عزادار نروییدن پروازم وصبح
درشب سلطة ویرانگرسرمای سیاه
سوگ سلاخی باور دارم.
یلدای1402تهران
اجتماعی زیبا و شورانگیز بود
نیمایی خوش آهنگ