دوشنبه ۳ دی
|
آخرین اشعار ناب طوبی آهنگران
|
در سرای ارمیده ام که انسانها
چون بوته زار ی به شدت شلوغ
گرد هم امده به تن بی رمقم و گرفتاری که خواب خوشی به چشم ندیده سر سلامتی دهند
و من انگار باد بادکی در دور دستها
تنها در درون بیا بان خشک بی اب الف
بدست باد این بر ان بر قل می خورم
دردل حره ی تنهایی فریاد ماندن می زند
مرضها یک به یک به جانم افتاده اند
و در ازمایشگاه زمان بال پر می زنند
بالینم بر زمین سنگینی می کند
مثل اینکه زمین هم طلبی از جانم دارد
به اسیابی می ماند که دند ها را می صابد
که می خواهد چخماقش روشن شود
و شعله را نشانگر دنیا دهد
می داند نا ارامی بسته ی جان انسان است
صادقانه سخن می گوید
تورا در خود پروریدم
جانت دادم ابت دادم
و تو
با من خوب تا نکردی
به بی امانی و اجو لانه رفتار کردی
گفتم شایدحق با تو باشد
نشانه ی پیری و ضف بسیار ازار اور بود
ضفهایی که از کوله بار عمر با خود
حمل می کردم
نشانه ی ندامت من بود
و تنهایی و سر در گمی اخرین نفسها را
بی تاقت از من می گرفت
و شب که خنده کنان مرا با خود می برد
تا در وحشت خودازمایش کند
خیال یار همیشه گی به سراغم امد
وبا من به گفت گو نشست بین این دنیا تو است
این همه بودن بودنت بود
خسته گی دنیات را چه باید کرد
چه به یاد گار گذاشته ای
از پشیمانی می اندیشی چه سود
هنوز کسانی هستندزخم زبان بزند
چیست که جای خسته گیت را پر کند
دیدم از کنار چشمم اشکی روانه ی گونه ها شد
از تری او به خود امدم یکی به من سر زد
مرا بیدار کرد و به من گفت این عاقبت تو در دنیا بود
به شد ت و تنهایی خود لرزیدم ای دنیا با من چه کردی
انگاه دیدم حلقه زنجیر شب احاته ام کرده
و در تب تنهایی و غربت خودیخ زدم
دیگر به درد دنیا نمی خوردم
چیزی ارامم نمی کرد
چیزی جز نظم و سکوتی که مرا با خود
به عمق افکار می برد نبود
دنیا ی من رو به اتمام و بی خبری می گذشت
احساس نیستی و رنج های گذشته مرا کلافه می کند
از روی دیگر انهایی که هنوز حب زیستن.دنیا در سر داشتن طلب کار بودن
چیزی طلب می کردن و اگر بود می گرفتن
دنیا را محکم گرفته بودن به دنبال
بی جانیم بودن و از تن خسته طلب
بی باوری داشتن
من هنوز حواسم به انتهای شب بود
که دیگر ار مغا ن صبح سپیدش به دردم نمی خورد
یا ازطوح نارنجی انتطار رقص پروانه را نداشتم
نه صبحی برام لذت بخش بود و نه طوحی
انچه دنیا با من کرد کافری با مسلمان نکرد
انچه شیرین داد تلخ کرد
و انچه شادی داد گرایان کرد
تاقت جور زمانه زیاد بود
شلاقش بدنم را مجرو کرد بود
دل شکسته ای که هرگز برزن نشد
عمر رفته ی رو به اتمام و بی خبری می گذشت
شاید تقدیرم بود به شب بوسه زنم
کسی مرا برای خودم نخواست
بلکه برای وسیله خودخواست
در خلوت من اندیشه می خندید و
در کسرت نادانی بودم ونا توانی بر بال خسته گی
این بود دنیای خوب که گذشت
اینده ای که دور نبود تا با خاک
همسایه شوم تنهایی بود و بستر فراموشی
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
دلم گرفت...🥺
ولی خودمونیم خیلی بااحساس مینویسید و خیالانگیز...
انشاءالله قلبتون پر از شادی و نور الهی باشععع و غم و اندوه جهان فانی براتون هیچ و پوچ...
دوستتون داریم... ما... همه نابیون...
شما برکت ناب هستید...
درود بر مادر مهربانم
همواره سلامت و ثروتمند باشید