زندگی جشنی صد ساله
که با تن ها صد سال تنها شد
و این که مرگ به من به تو پُشت می¬کند
می¬ رود به این روزهای بد که بهتر نیست!
مرگ دردامانِ شب به ندیدنِ ماه فکر می کند
به تماشای خورشیدی می رود که تماشایی است
حال بگو چه حال از احوالِ این همه گلوله
که
لوله وار درعرضِ خود مؤمن می شوند!
چه حال از آقای آب که برهزاران سلام چشم می گُشاید
می شکندتشنگی هرخبری را که خبرداراست
خبر بر دار است
چنان حلاجی که منصورش بر «دار» است!
وگاه سکوتش فریادمان را آغاز می کند
بگو چه خبر؟
از افسردگی پائیزی که درخت اش را فراموش می کند
اینک منم سر و پا لرزان که دراشتیاقِ بَمْ زلزله می شوم
لذتی سرگردان که گُواراتر ازچه
چه ها را چه گُوارا می کنم!
چه فرقی می کند تمامِ روزمان سیاسی باشد
زبانت به گویش سیاسی حرف بزند
چشمانت با زبانِ مادری سیاسی شود!
زندگی مثل قدم های سیاسی نیست
اما ماهی بالای سرما می تابد که خورشیدش سیاسی است!
حالا هی بگو درخت نزدیک تر از خودش جنگل می شود!
آخرین زمستانم برای نمردن می جنگد
و برف فراتر از همیشه درقرمزی خودش فرود می آید
درچارراهِ باد بردرگاهِ کلمات
به انتظارِ دفتری خالی از بارانم
که
درقابی کُهنه تازه گی های سال را ورق می زند!
آه نگو که عاشق حضوری بیگانه ام
که یگانه گی اش توالی موج ها را در پسِ اوج می پوشاند
می روم
به روزهای آینده ی فصل
تا که شادی شاخه ها را دربالِ درخت جشن بگیرم
من نگاهی غمگین ام که نغمه اش سنگ را رود می کند
و تو
بادآورده ی برگی غمناک که بیابانش را سر بریدند!
چقدر دوست دارم خیابانی باشم
که
پروای پریدن ندارد
چقدر می خواهم شاعری باشم
که هراس از شعر خواندن ندارد
این جا پرواز ممنوع الخروج است
آنگاه که به عقابش شلیک می شود!
عابدین پاپی(آرام) 28/1/1403