ما گروهی نمونه بودیم درامتحانِ عشق
درخودداوری از خود باوری
وگونه به گونه
اشکهای زندگی را درمرگ های خوش عادت قاب گرفتیم
ما حروفی خود ساختهایم که
به پاک کردن کلمات عادت داریم
داریم
خیلی چیزها را درآغوش داریم
ازخوش زبانی گرفته
تا اندوههایی که مثلِ سَرْو قدکشیده¬اند
دراین زمانه تمامِ خطوطِ دل دردکشیدهاند
........................
ما به پاک کردن یکدیگرعلاقه داریم
به پاک کردنِ بارانی که با کرشمه برگونه ی پنجره مینشیند
ما تمامِ بادهای دل انگیز را پاک کردهایم
اشکهای غم انگیز را!
حالا هی فریاد بزنید سکوت درتن ها تنهاست
عشق با مهربانی شهرآغاز میشود
و خدا یک قدم بیشتر از انسانیّت میدود!
یادم هست آن روز که فرزند زمستان جان سپرد
تمامِ برگهای فروردین عزاداربودند
و سیلی از رنگها بنفشهای سیب را عبادت میکردند!
آهای انسان؟
به راستی چه هولناک درخاموشی خود فراموش میشوی
شاید قطرهای از بارانی که برفها را میستاید
شاید یگانهای از بیگانه که درجهالت خویش محبوس است!؟
دیگر برای خدای خندهها گریه نمیکنم
او بی نیازی است که نیازها درارتفاعِ چشمان اش می¬افتند
دیگر به عیادتِ درخت نمیروم
وقتی برگهایش چند قدم دورتر از مهربانی نشستهاند!
من تمامِ دریا را با موجِ خاطرات نواختهام
و تو
همزادِ موسیقی طوفانی که درزلزله ی خشم ،چشم شد!
آهای پروازِ بی آواز بگو ببینم؟ ازکدام تبارِ آسمانی که به عقابت شلیک شد
از کدام حضرتِ شبی که سیاهی دردرون ات میتازد؟!
من از نسلِ آن پنجرهام که چشمانش را که میبندد
«باز» جهان اش را باز میکند!
ازتبارِ یک گنجشک که برکابلِ تلفن که مینشیند
زنگهای هر رنگ زنگ میخورند
وقنوت قیامت اش را با قد قامتِ علف مینوازد!
و تو مختصردعوتی از بوسهی بهارکه گُل شد
نزدیک بیا که دورها نیز یکدیگر را یاری میرسانند
مثلِ نقطهای که کلمه را یاری میرساند تا کلام شود!
شعر از: عابدین پاپی (آرام) 10/6/1403
درامتحانِ عشق
درخودداوری از خود باوری
وگونه به گونه اشکهای زندگی را
درمرگ های خوش عادت قاب گرفتیم
ما حروفی خود ساختهایم
که به پاک کردن کلمات عادت داریم
خیلی چیزها را درآغوش داریم
ازخوش زبانی گرفته
تا اندوههایی که مثلِ سَرْو قدکشیده¬اند
دراین زمانه
تمامِ خطوطِ دل دردکشیدهاند .......................................
ما به پاک کردن یکدیگرعلاقه داریم
به پاک کردنِ بارانی که
با کرشمه برگونه ی پنجره مینشیند
ما تمامِ بادهای دل انگیز را پاک کردهایم
اشکهای غم انگیز را!
حالا هی فریاد بزنید
سکوت درتن ها تنهاست
عشق با مهربانی شهرآغاز میشود
و خدا یک قدم بیشتر از انسانیّت میدود!
یادم هست
آن روز که فرزند زمستان جان سپرد
تمامِ برگهای فروردین عزاداربودند
و سیلی از رنگها بنفشهای
سیب را عبادت میکردند!
آهای انسان؟
به راستی چه هولناک درخاموشی خود
فراموش میشوی
شاید قطرهای از بارانی که برفها را میستاید
شاید یگانهای از بیگانه
که درجهالت خویش محبوس است!؟
دیگر برای خدای خندهها گریه نمیکنم
او بی نیازی است
که نیازها درارتفاعِ چشمان اش می¬افتند
دیگر به عیادتِ درخت نمیروم
وقتی برگهایش چند قدم دورتر از مهربانی نشستهاند!
من تمامِ دریا را با موجِ خاطرات نواختهام
و تو /
همزادِ موسیقی طوفانی که درزلزله ی خشم چشم شد!
آهای پروازِ بی آواز بگو ببینم؟
ازکدام تبارِ آسمانی
که به عقابت شلیک شد
از کدام حضرتِ شبی
که سیاهی دردرون ات میتازد؟!
من از نسلِ آن پنجرهام که
چشمانش را که میبندد
«باز» جهان اش را باز میکند!
ازتبارِ یک گنجشک
که برکابلِ تلفن که مینشیند
زنگهای هر رنگ زنگ میخورند
وقنوت قیامت اش را با قد قامتِ علف مینوازد!
و تو
مختتصردعوتی از بوسهی بهار که گُل شد
نزدیک بیا
که دورها نیز یکدیگر را یاری میرسانند
مثلِ نقطهای که
کلمه را یاری میرساند تا کلام شود!
شعر از: عابدین پاپی (آرام)
درودبرشما جناب پاپی
بسیارزیباوعالی بود
آفرین
علت بهم ریختگی اش شاید از نرم افزارتون باشه که شکل دلنوشته شده من کمی فضولی کردم ومرتبش کردم ....
موفق ترباشید