گلرخی فتانه گفتا , از برایم شعر گو
چونکه ما دلبر بُدی شو از نگار و چهر گو
ساق پا گو یا قد رعنا و یا افشانده موی
از شب مهتابیت یا انجم و یا سحر گو
از دو ابرو یا ز مژگان یا زآن غنچه لبلن
رخ چو من برتافتم از تو , بیا از هِجر گو
گفت مستم من , بیا پیمانه ده اغوش گیر
گفتمش بس کن سخن , د از مهر گو
خسته گشتم زینهمه ,گفتم به او
چونکه بیمارم به درمانم به شبها ذکر گو
گفت درمانت منم , شد شب مداوایت کنم
حالیا از نرگس زیبا و یا قویِ خرامان سیر گو
گفت برگیرم به خود با هم به گلگشتی سفر
خوبرویان فرنگی را نما یا از بتان مصر گو
چونکه طناز و لوند و جان ستان پر غمزه بود
گفتمش دردت به جان رو چاره ساز و فکر گو
بیدل مجنون خود را چون بدید این سان به راه
گفت سر تا پا چو وجدم باز هم از صفر گو
زندگی گر رو نماید سوی کس , با عشق بود
ور نه تاریکی چو گور و دخمه ای چون حِجر گو
...................................................................
10 / 2 / 92