به سرتاسر
همه دشتان نشسته بر دلِ کوهش،
بیابان بود
و آبادی غریب از قُدقُد مرغی
دو کرکس را برادر بود
دو پیمان کرکسان با هم
بساط هر دو خوان با هم
نگاهاشان به هر سویی
دو پرواز از فراز آسمان با هم
غذایی گر به چنگ آمد هم آن دو را برابر بود
و آبادی به زیر چشم آن دو را سراسر بود
به حکمان گفتگو گفتش:
برادر کرکسم اینجا،
تو پنداری در این دهکوره آبادی
طعامی،لقمه پس ماندی
به قدری قوت ما مانده؟
بمانَد بهر ما مُردار
همان صیدی کَزان چنگال شیری باقی اش مانده
شکاری از جوانمردان...
-نه جانم کرکسم دیگر
برون آ زین طریقتها که می پایی
ندیدی کاهلی کنجی
فتاده خسته و رنجور
نه اش خویشی بگیرد آخرش دستش
نه یک رهرو روان باشد بدو رحمش
شریعتها که می بینم
وفا رنگ است
و صحبتها شنیدستی
نه از روی محبت،بل همه جنگ است
فراوان خوی و عادتها
پر از کینه و نیرنگ است
--برادر مونسم کرکس
نه اینجا مردمان باری
مشقتها کشیدستند زِ جورِ روزِگارُ بس
نمانده یک دو چند کاری
زمینهاشان که می بینم
پر از آب وُ پر از کار وُ پر از بار است
فروخفتن به زیر سایه ای شاید
مدام از سوزِ تابستان گریزان بوده اند نالان
و این روزان صراط ظهر مرداد است
-نه جانم کرکسم اینجا
یکی بیچاره مردی سرنهاده گوشه ای شاید
دگر را گوشه ی عزلت گزیده در فراق داغِ فرزنداست
یکی با آن یکی با هم
دمادم از می و باده
پر از مستی پر از نیرنگ و اینگونه که خرسند است
و بدبین آن نگاهاشان
اگر مانده به روی هم
گهی نفرین گهی لعنت
فغان از این همه نفرت
پریشانند به سوی هم
--همه فکرت برادر کرکسم زینها
کشیدستی به تاریکی
به پیچِ موج دریایی
نه اش ساحل،نه اش حاصل،نه یک مرغی از او حاصل
نه بی راهست همه کفر است و بی عاید
مگر آن کودکی نوباوه خرسندی ندیدی که چنان فریاد می زد
رها بودش جز از راهی که در فکر تو می زاید
و آن زن را غریبی سوخته بالینش
همو مانده چنان بر شوی و بالینش
همان شویی درید او را دو تا گرگی پسان سالان
یکی روزان
و آن دیگر(یکی دیگر)
تهی دستان
ببینش چون به سر تا پای همان فرهادِ شیرینست
نه اش همراه خود پندار بد بینست
پریشان مال و آیینش
چنان شادان رهانید از غبار روزگاران را
گذشته ها به رخسارش
به هر چینی که می بینی
یکی مرگی اسفناک از دلیرانی که سازش را رهانیدند
و فرزندش
به خون غلطیده سردارش
-برادر جان چه می گویی؟
نه اینجا خاک سرداران خوشنامست
زمین خشکست
و بارانها نمی بر گونه ای اصلا
و شاید قهر ابرانی سیه چُرده که اینان را امیدی بود
نه بی شک قهر مژگانها
که پیش از این رواق طاق دشتهاشان به خرمنها نویدی بود
و این خلقان به هفتوانه
به بنیامین کِری داوِت نگهداران
و موسایی و داوودان
به خاتون ام سلطانان
و شاهان را ششم ابرام
و هفت آخر به یادگار حمیدی بود
--برادر هان
به یاد آمد مرا خاطر
بلی آنچه که می بینم،همه مردان،تباران کودک و ایلان
جز از پاکی ردایی استوار آخر
به یک نیستی و راستی را سرانجام ان(سرانجامان)
و اینان را بدون شک به زیر سایه ی سلطان پناهی هست
نمی بینی که چون بی غش صفا دارند
و بیزار از خباثتهای بی وقفه،فضایی دلربا دارند
و اینان شاهِ مردانند
و سرگردان پلیدی ها
چراغان خانه هاشان باز
نه دربی دارد و بندی
و هر کلبه به سان یک عمارت هست
--و گورستان
...
-و گورستان که می بینم
یکی دارد نشانی را به رنگ آسمان بر سر،رواق آسِتان بر در
دگر آسوده در سایه و یک سنگی
و آن دیگر دریغ از یک نشان بر جا
دگرها را نشان از گورِ بی نام است
بگو چون سویِ این دهکوره آبادی دلت را کو به یک نانی زِ انعامست؟
دلیران را شکوهش پنجه در خاکست
گرش یادی فتاده باشدش سالی
نه اینان را انیری نیست
-عقاید را
...
--عقاید را که می بینم
همه یک رنگ و یکدستند
نه اش عقده
نه اش کینه
نه اش خبطی به دیرینه
همه بی رنگِ بی رنگند
دریغا حیله ای در کار این چشمان و سیماشان
جز از بخشش به دستاشان
ندارند یک دوتا ریگی به کفشاشان
برادرجان
جز از پاکی دریغی حسرتی بر دل
و رخساران
ببینی چین و خم بر طاق ابروها
به جز راهی بپیماید امیدهاشان به تنهایی به غار غم
صراطی نیست
و آری نیست...!
بسیار زیبا و خوش آهنگ بود
طولانی؟