در این اثر،قالب شعر نیمایی را روحی تازه بخشیدیم که امید اینست در حال و آینده حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشد.
این اثر را به کسی که نمیداند چقدر دوستش دارم تقدیم می کنم.(نامش را بعدا ذکر خواهم کرد)
در خلق این اثر،همانطور که رسالت نیما بود از ظرفیت واژگان منطقه جغرافیایی زیست بومم استفاده کرده ام که معانی در ذیل آن آمده است.همچنین به گمان خود راه تازه تری در خلق آثار نیمایی بکار برده ایم.
انسانهای نیکمندی بودند که ما را در جهت اعتلای راه یاری کردند و ما از آنها سپاسمندیم.بردن نامشان ممکن است به خطای حافظه ام گرفتار شوم و گله مندی پیش آرد پس از ذکر نامشان معذورم.خرده انسانهایی هم بودند که ما را سنگ زدند اما بردن نامشان در این صفحه به آنها ممکن است معروفیتی بدهد که لایق آن نیستند.پس از ذکر نامشان معذورم
با سپاسمندی از بازدیدکنندگان.پیروز و موفق باشید.
رغبت
گذشت از پیشِ چشمانش
سری آسوده در خواب و تنی آسوده تر از آن
مرامش را نمی دانم
چو می زد پایِ خود در گل
به کاه اندوده می خورد و نفس می زد دو زخمانش
یکی آهی و آن دیگر سرانجامی
دو پایش یک به یک باهم
و می زد هی،سپس می زد
گهی وردی دعایی زیرِلب می زد
نفس "هو"می شدش باری
خیالش می نمود آنگه
به رویایش سرک می زد
گهی سر بر سرِ بانو
گهی تیری عبث می زد
و بی شک بعد از این باید
به الطافِ خداوندی،دو چشمِ دیده خواب آید
یکی چشمیست خون افشان
یکی آگه زِآن افزان
به خُم خَم
[1] خود به خود گفتش
پس از اندوده آن بامان
خزان از مهرِ شه ماهان
نیاید یک نم از باران
به دیواری بیاسایم ببینم خود
به گرماگرمِ آنم آتشم گیرد
هم از آنم دمی بهتر
ببینم دم به دم حوری
نه جانم هیزمم را پس
به دی آذر،به آبانی
به بهمن یا که اسفندی
کجا باید و کی آید تبرها زد
و خیشم کارِ من کس نیست
ببندد گاوِ خیشم را
به آبانی پس از باران اول را
بپاشد بذرِ سالی پس
سپس پارو زند برفان
نه از سرما زند دندان و بی حرفان
نماند بگذرد سرما
دروداسانِ تابستان
و خرمن غم به شنیاری
[5] و کوهستان
زند بادی زِ "کل بادان"
[6]
پس از پایانِ کشتانم
بکوبم پا به گِل آجر
کنم گِل یک به یک قالب
پزد در کوره خشتانم
جوالانی زِ بذرانم
نه از بذرم بل از رنجم
بسایم سنگ و بشکانم
غرورِ خشک و پتیارم
کهم اندوده بر بامی
خزانی قبلِ بارانی
و آری خُم خَمَش
[8] با خود
نه لختی رامِ چشمانش
نر مرحم بر دو زخمانش
و آنسوتر
نشینان شهرِ پُر آشوب
نه بل خلقانِ بی تابان
ببینی کودکی خالق
سرش خم تا کمر در مخزنی پرُباره از خونابه مستانی خُروسان از سحرخوانانِ بیدارانِ نابابان
ولی بیدارِ در خوابان
نشاید بی شک اینش این
بچرخد گز کند برزن
ببیند رهگذر گوید:
نیرزَد کارِ او بی ظن به یک ارزن
خطاکاریم نمی دانیم
نمی دانند
نمی داند
نمی داند بدینسان کارِ او حتما ستاند خبطِ ما اغلب
بهایش عمرِ شادابش
گذارد وقتِ خود تا شب
نه لختی رامِ چشمانش
نه مرحم بر دو زخمانش
یکی رنجی به هر گامی و آن دیگر سرانجامی
و آنسوتر
یکی دختر لبش خندان
ببینی قندِ در قندان
یکی اسپیده
[9] وصلش با هنرمندان
یکی مفلص یکی دارا
و دیگر شب قراری عهد و پیمانی
مکان منزل به هرجایی
پتی
[10] تن در هزار آغوشِ همتایی
پری پنداردش روزی
بپوشد شب عروسی رختِ خوشحالی
بیاید بگذرد سالان عقب سالی
پسر گوهر ولد دختر سپس آرد
زهی پندارِ او باطل
سدیگر گیتی اندر کامِ خود دارد
نه صورت رخ نکو دارد
نه قد قامت
نه هم خالی به رو دارد
همی گردد به گرداگردِ دستگاهی
پذیرایَش کنند آنگه
زیادت شو شود او را
گزیند یک ترینانش
سپس جفتش به منزل شو شود راهی
نه اینان را
نه لختی رامِ چشمانش
نه مرحم بر دو زخمانش
یکی افتاده در دامی و آن دیگر سرانجامی
چه می گویم روایتها و بسیارند شنیدنها
حکایت را شنیدستی نه همتا دیدنش پندار
و لیکن من چه گویم بشنوی پندی که دیدنهای پیرامون فراوانند
حریمِ عشق را موطن،سزاوارم به نازیدن
هم امشب هم به فرداهان،
زِ حی تا تن به سر دیدن
نه ملکم را نه دینم از خداگاوان
نه از خلقان برهماهان
من از رگهای ایرانم
پر از بیگانه دیوانم
من آن سهراب رستم را به تهمینه بدهکارم
جز آن یک شب نرفتم شب به بالینش
فواید بودنم وی را،کمش بسیار و غم بودش
فراموشم شد آن شبها
چه با ذرها،چه با زور و چه با پاپِی
گرفتم قله ی قلبش
کشیدم سر شرابِ لعلِ لبهایش
خرامان عشقِ او در پی
فروغِ ماهِ رویش را
دمی با غم دمی با می
دمی با تیر و یک چاغو
زدم بر سر تبر تا قِی
گرت باور شود گر نه
کسی دیگر پناهم نیست
کسی دیگر وبالم نیست
کسی دیگر دلش شوریده بسیاران
غمش بشکفته از راه سبک باران
کسی ماهش دگر ما نیست
و آنسوتر
درآمد شمس بیدار از بلندیها
سپس پر زد جهیدش بر رخش اکنون در غفلت
برافشاندش به رخ پرتو
بل او شاید بپا خیزد
رهاخیزد از این خصلت
عرق بر چهره ها بیند
بل از کردار و تقدیرش
ببیند تا
خجل بر صورتش شرم عرق بیند
کشد دست از ستم رانی
نه اربابی
نه یک برده نه روحانی
چنین راهی کهن مردی قوی خواهد
متین راسخ و نازک دل
نه چون روزی رسد وقتش
بپا دارد کهن رسمِ ستم رانی
نه هرگز نیست
و پیوسته
نه لختی رامِ چشمانش
نه مرحم بر دوزخمانش
یکی ظلمی به هر عامی و آن دیگر سرانجامی
غبارِ غم در آنسوتر
بر آشفته،غضب آلوده نادان مردِ فاحش رخ
زند فریادِ بر زن زندگی عاشق
زن از نازورِ نازاران ولی اندوهِ دل باران
شبش پرخنده زینت جو
دلش ریش از ملامتهایِ بی خود سویِ او آماج
نکوهش مردِ کینت جو
جهان پیر از غرولندش
چه پنداری چه حالی دارد این از آن دهان افتاده پوزبندش
خراب افتاده کنجی گوشه ی دل آرزوهای نخستین روزِ پیوند
گرفته چند و چندلایه غبارِ سالیان آن شهر عاری رنجِ خوش رنگ
نگه در گوشه ای اشکش روان از خلوتِ چشمش چنان چون چشمه از سنگ
غبارانش بگیرد آب
تفاوت در چه آبی نیست
شود سیلی گل آلوده تباهی تر
پریشانی و نابودی به بار آرد
نیاسوده شبی یک دم به دلشادی
نه لختی رامِ چشمانش
نه مرحم بر دو زخمانش
یکی محروم از الهامی و آن دیگر سرانجامی
حوالی تر
نزار افتاده در جوبی پیِ منگی
حواسش پرتِ یک بنگی
و دنیا را قمارِ حیلتش انداخت
در این شهرِ گزاف آغشته آتش آرزوهایش
سیابان دشمنش کردش پر از آب
نخست پیکارِ او با "نه"نگفتش نه دمادم باخت
شود آیا شبی را یک هزاران شب
درنگی برنکرد یک دم و لختی خلوتی با خود
حراسان سم ستاند سرزد نهالِ دیوِ مردافکن
[14]
چو کیکاووس یکی حیلت غرورش زد
[15] و دربند شد
فقط یک نئشگی آمد سراغش دیگرآن بد غولِ دردافکن
یکی رستم کجا یابم
بیاید تا
بر آساید و بگشاید
یکی تن را از این عفریتِ بد حیلت و سوزان بندِ در انگشت
و برخیزد
چرا چون شد
تو دانا مردِ باغیرت
نگاهت را چو فرمان داد
بسویش خیره دردت داد
و زآن پس دیوِ او راسخ
درست اندیشه را بی شک
کند پامال و بگریزد
وزان پس دید
جماعت جملگی پندی و اندرزی اشارت می دهند او را به فرزندان
و اولادان به چاله سد شود بندی چو اسکندر
[16]
بیاید نگذرد منگی
به چاهی بدتر از چاله پدر وی را کشیدش تا به اندر چون لگد زد بر پسر نخوت
فتاد این گوشه آخر شد
بسی رخوت
پریده رنگ و تنها شد
نه لختی رامِ چشمانش
نه مرحم بر دو زخمانش
یکی آتش به اندامی و آن دیگر سرانجامی
امینا بر تو هشیاری بسی واجب
نکاهد غم زهی خوش خاطری خواهی جز از راهی که یابی بر درونت ره
برونت را نبینی گه
پس از صبری دوچندانت
مدامت التیامی بر دوزخمانت
یکی رغبت به انجامی و آن دیگر سرانجامی
[1] در زبان لکی به زیر لب قر زدن گویند
[2] در زبان لکی به آفتاب هور گویند
[3] در زبان لکی به گله ی گوسفند و بز پس گویند
[4] در زبان لکی کندن علفهای هرز را آلا گویند.که در فصل بهار انجام می شود
[5] در زبان لکی به کسی که مخلوط بذر و کاه را برای جداسازی از یکدیگر توسط ابزاری به نام شن به هوا پرت می کند شنیار گویند و معمولا این کار بر روی بلندی انجام می گیرد چرا که باد آنجا سرعتش تندتر است
[6] در زبان لکی کله باد نام بادیست که در آخر فصل بهار شروع به وزیدن می کند
[7] در زبان لکی کوذر به سبوس و هرآنچه غیر بذر باشد گویند
[9] به رنگ سفید در زبان لکی اسپید گویند
[10] برهنه در زبان لکی را پتی گویند
[11] مقصود قاره سبز اروپاست
[12] صفتی که شاعر به اروپاییان نسبت داده است.
[13] مقصود شاعر سرزمین گرم است
[14] اشاره به دیوی که کیکاووس را در غار اسیر کرد
[15] اشاره به غره شدن کیکاووس برای حمله به مازندران
[17] اشاره به یاجوج و ماجوج که با سد ذوالقرنین ارتباطشان با آبادی و شهر قطع شد و اتمام خرابکاریهایشان