درود بر جناب حسنلو عزیز
در تکمیل فرمایش شما (فرضی در نظر بگیرید):
وقتی تو ویلای شمال دیدی دخترا و پسرای فامیل دارن فوتبال دستی بازی می کنن و هوس می کنی بری باهاشون بازی کنی و می ری. می چسبی به میله های بازی و ولشون نمی کنی. می بری، می بازی، ذوق می کنی، بالا و پایین می پری، «کُری» می خونی، فریاد می زنی، می خندی و...
و برات مهم نیست بزرگسال ها این کارهات رو «جلف بازی» بدونن یا «سبکسری» یا «دور از شان» استادی و مدیرعاملی یا...
اونوقت معلوم می شه با یکی از «من» های درونت همراه و همساز شدی.
وقتی تو جاده بین «سیاهکل» و «دیلمان» داری می ری و چند کیلومتری دیلمان، به اون مرتع سرسبز شگفت انگیز می رسی با مه رقیق و خورشیدی که هم هست و هم نیست...
و بند بند وجودت به سمت خدا «کش» می یاد و همونجا می زنی کنار و ده متری جاده زانوهات «شل می شن» و به سجده می افتی و اصلا «ککت نمی گزه» مسافرایی که رد می شن راجع بهت چی فکر می کنن ...
شک نکن که یه «من» دیگه «رو اومده» و...
مهدی جان؛ اگر حواسمون به رضایت خدا باشه نه مردم، اون وقت این «من» ها بهمون کمک می کنن دنیا رو مهربون تر ببینیم و شاید از ما آدم های بهتری بسازن...
خوشحالم که آمدید و ممنون از نقد و نظرات ارزشمندتان
به امید دیدار و شنیدارهای آینده
پنجاه سالگی مبارک
انشالله صد و بیست سال دیگر خرم و تندرست بسرایید