درود جناب خوشروی نازنین
زیبانگاهید بزرگوار. سپاس از حضور مجدد سبزتان
و اما بعد
جسارتا می خواهم با این گزاره تان مخالفت کنم:
باید در قلمروی سن قدم برداشت.
به نظر من:
گاهی باید خارج از قلمروی سن قدم برداشت.
فقط زمانی انسان می تواند اشرف مخلوقات باشد و شگفتی بیافریند که گاهی از این چارچوب سنی خارج شود. دلایلم را در جریان گفت و شنودهای مفصل با میهمانان این صفحه مطرح کرده ام. فقط به دو رخداد تاریخی، به عنوان نمونه اشاره می کنم:
اول. بارها شنیده اید که پیامبر خاتم و مولای متقیان، کودکان را بر دوش می گرفتند (گاهی چهار دست و پا) و نقش چارپای سواری را برایشان بازی می کردند. این همان روآمدن منِ کودک یا نوجوان است به مقتضای شرایط...
دوم. سال ها قبل، رییس جمهور اسبق، جناب آقای احمدی نژاد، سفری داشتند به شهر یزد. من رخدادی چند دقیقه ای از گزارش سفرشان در تلویزیون دیدم که حیرت انگیز بود. کلیات این رخداد را به صورت غیردقیق، برایتان تعریف می کنم.
پسر بچه ای حدود 14 ساله، هیجان زده با گونه های خیس از اشک و چشمانی زیبا با برقی درخشان از اصالت ایرانی، تلاش می کرد خودش را به رییس جمهور برساند. موفق شد نزدیک شود و رییس جمهور از او پرسید: پسرم، چه کاری می توانم برایت انجام دهم. پاسخ داد: من چیزی نمی خواهم، هر کاری می توانی برای ایران انجام بده...
این همان رو آمدن منِ پیرانه سر و حکیمانه سر است که شگفتی و شور می آفریند. چیزی که از یک پسر 14 ساله انتظار نمی رود.
سال ها می گذرد و یکی از آرزوهای دنیایی من این است که روزی این پسر که اکنون جوان برومندی ست پیدا کنم و دست هایش را ببوسم. آن رویداد هیچوقت از طاقچه مغز و قلبم بیرون نمی رود و همیشه نهیب می زند برای انتخاب شرافتمندانه و افتخارآمیز در بزنگاه های زندگی...
من و شما و دیگران می توانیم هزاران مثال مشابه ذکر کنیم از این قالب شکنی زمان و سن. همه شان دلچسب، شگرف، نشاط آفرین و افتخارآفرین هستند.
من سال ها با این دو من، کلنجار رفته ام. قلق شان دستمان بیاید زندگی مان را شیرین تر می کنند و عاقبتمان را ختم به خیر. از برادر کوچکتان بپذیرید عصاره این تجربه قدیمی را.
به مهر یزدان بمانید پاینده و بالنده
پنجاه سالگی مبارک
انشالله صد و بیست سال دیگر خرم و تندرست بسرایید