زندگی ، جلوه ای دگر دارد
نوشود دم به دم همه هستی
بایداز شط کهنگی وارست
تابیابیم عروج و سرمستی
زندگی ، جلوه ای دگر دارد
نوشود ، دم به دم جهان ، آری
بنگر این نوشدن همی در خویش
خواب باشی ویا به بیداری
رمز هستی تورا نمایان است
فکررا چون رهانی از زنجیر
زندگی ، زایشی دمادم نوست
فکر ، آن را به ما کند تبخیر
*
قرنها مانده یک جدل باقی
بین اصحاب عشق و اندیشه
چیست این رازِ نانوشته یِ مکتوم
گرگ و میش ساخته هرچه در بیشه ؟
آدمی هست دوگانه ی تقدیر ،
اینچنین ؟..یانه این خطا از ماست ؟
پشت تردید مانده ایم دیری ست
خود نبینیم چه فتنه ها اینجاست!
هست انسان پرنده ای آزاد
نیست بندی به پای او مستور
خویشتن را بشر نماید کج
می کند تا که خویش را محصور
*
ذهن در او اساسِ پابندی ست
برگی از دفترِ نهفتِ مغز
لایه ای نانوشته و اسپید
دام او می شود باخطایی نغز
سرنوشتِ مشتتِ انسان
بعدازاین چالشی جهانسوزاست
ذهنِ شرطی ، بلای جان اوست
هرکه را ناجی ای بد آموز است
پاک کن ذهن خویشتن ، بینی
بعداز آن زندگی تماشایی ست
ما به دام خودیم ، چنین پابند
زندگی مان بغیرِ زندان نیست
هست زندانِ پرفریب ما
ذهنِ سرکش کزآن بصد بندیم
بارهایی از این حریف شوم
بعداز آن بی ملال و خرسندیم
"خود" بود مفسدی هلاکت بار
آشیان کرده در مغزِ آدمی زاده
اصلِ هرکس خلافِ این جعل است
هرکه ، از پای بند و آزاده
خود ، بود چالشی پراز نفرت
کرده جاخوش به ذهن ما مردم
لحظه لحظه بر دوام خویش
می زند نیش مان چنان کژدُم
نور باقی تویی که می تابی
برجهان خود فراتراز خورشید
دیده از ابرها جدا افکن
تا زه بینی تو منزل جاوید
مکرذهن است فریب صدتویی
زهرِ حنظل ، روان کند چون قند
آن ، فریفته به گردش دوران
جمعیت ها به حیله و ترفند
اعتماد من است بخویشتن دامی
پهن کردم به پیش پا غافل
عمرمن زین ستم به یغما رفت
همچنانم ، به جهل خود خوشدل
ذهن ، ساکت اگر بود ، بینی
شوردیگر همی به ژرفایت
کاشف نوبه نوی اسراری
عشق تابد به بندبند اعضایت
نیست ردّی زغصه و آلام
ذره ای در وجود و ، آرامی
همچنان سرخوش و سبکبالی
با "حقیقت " رفیق و همگامی
ذهنِ آشفته می کند در بند
هرکه را خود به حیله و تزویر
کن اراده اگرکه حق جویی
خویشتن را رهان از این بی پیر
ارزشمند و ظرافت بیان