این تئاتریست کمیک یا زندگی؟
دعوا چیز خوبی نیست در زندگی
ولی کل کل های آندو پت و مت ،
خیلی جالب بود برایم ، مانده بودم این تئاتریست کمیک یا زندگی؟
خانومه یک ماه بود که رفته بود
بعد از یک ماه قهر ،
خودش برگشته بود
مَرده هم ریلکس مانند همیشه ، روی صندلیه راحتیِ خود نشسته بود
وقتی او را دید گفت : بَه ، اینجا را ببین ... شما کجا ، اینجا کجا
پارسال دوست بودیم ، امسال هم شدیم ما آشنا
چه خبربانو ، راه گم کرده ای
من به قربانِ دو چشم خوشگل و سبزت شوم ، که تو پیدا کرده ای
تا به یادم هست ، چشمت مشکی بود
جل الخالق ، چه چشم نازی پیدا کرده ای
باید که لنز گرانی باشد آن ،
واقعاً موندم چجوری ، یه دیوونه ای چون من را ، تو پیدا کرده ای
لااقل از قبل میگفتی ، گاوی ، شتری ، فیلی ، قربانی کنم
خانومه گفت : مگه قبلاً تو نمیگفتی به من ، حاضرم خود را بقربانت کنم؟
مَرده گفت : خِنگ بودم یه وقتی ، من نمی فهمیدم ... بگذریم
تو که قصدت نیست بهر یکدگر، حتی از خود بگذریم ؟
خانومه گفت : اتفاقاً من و ماشینم قرارست ، درازکش ات کنیم ،
بعد هم یکریز ، ز رویت بگذریم
مَرده گفت : اینکه زبان نیست ، همیشه او برای پاسخی دندان شکن آماده است
خانومه گفت : راستی یادم رفته بود ،
سفارشهای سرکار راجع به آن کیک خوشمزه ی میوه ، حاضرست
گفت : کو ؟ من که چیزی را ندیدم دستِ تو
گفت آنسوی در است ، آنرا نیاوردم توو ،
گفتم سورپریزی باشد ، جهت آن شکم گنده ی وامانده ی تو
مَرده گفت : ممنون ، اشکالی نداره از زمان آن سفارش ، یکماهی گذشت
خانومه گفت : راستی یک ماه شد ؟ پس چرا اینهمه مدت ، اینقدر زود گذشت ؟
مَرده گفت: خونه ی مامان بابا وتنبلی ، باید زود هم بگذره ، پس خوش گذشت؟
خانومه گفت : ای ، بِگی نَگی ... مخصوصاً بی تو ... خیلی خوش گذشت
وقتی حرف می زد دستی می کشید بر قوری آش ،
مَرده گفت : ای وای مراقب باش ،
مگه تووی فیلم سندباد ، تو ندیدی غول را ، با چراغِ جادواش؟
بعد هم ، دستها به روی سینه برد و گفت به او :
ارباب ! آرزویی داشتید آنرا برآورده کنم ؟
خانومه گفت : آرزوهام پیشکش ات ،
فکر این بودم کاش ، راهی هم وجود داشت تا ترا داخل این قوری کنم
مَرده گفت : راستی چرا یک مدتی ست ، رابطه من با تو ،
شده است رابطه ی یک جن ، با بسم الله
خانومه گفت : تو اینقدرحرف زدی ، نهارهم آماده شد ،
زود بیا تا گرمه آنرا بخوریم ... بسم الله
مَرده گفت : تو چه خانومی شدی ، جگرت را بخورم
خانومه گفت : برای منم نگهدار ازغذا ، تا که من هم بخورم
انگار ازقحطی فرار کرده ، تو چرا وقت غذاخوردن حواست به من بیچاره نیست
مَرده گفت : واقعاً خوشمزه بودش ... ببین انگشتم نیست
واقعاً مدت یک ماه گشنگی ... برای من کم نیست
خانومه گفت : آره جون خودت ، از نخوردنه مدام ، شوهرم خیکی شده
تو همیشه حق من را خورده ای ، شاهدم این کمرست ، که مثال باربی اینقدی شده
مرده گفت : جز دُ مت یک شاهد دیگرهم هست ؟
خانمه گفت : تو شاهد منی ... دیدی هست
وقتی شب شد به کنار هم ، میخوابیدند
مَرده گفت : اگر امروزم نمی آمدی من میمردم
همسرش گفت : آره منهم بی تو کسر آوردم
بعد هم از ته دل ، مدتی طولانی ، هردوتا خندیدند
بهمن بیدقی 98/9/9
زیبا و جالب بود