سيگاري بده ؛دو سه نخ نارنجي ما دودي اش كنيم....
موهايم را بدم؟ شاخه اي بنفش توقيچي اش كني؟
ديده و نديده ،من ديگر پاكت به پاكت سوخته ام....
كودكي هايم را با مداد هاي سياه به پيشاني ام غمگين دوخته اند...
بارانِ غم و ترست به سيماي بي حس من است....
اين غمگين ترين حالت بسيار خوشحال شدن است....
بيا و كمي ليچار هاي دوزاري هوارِ بغضم بكن...
سرم داد بزن ؛ فحش ناموس و اب و اجداد بارم بكن...
ليواني بده ،كمي الكل باش !مهمانِ هر شبهء گلويم شو
نخ هام را كام كن؛كمي پايهء مهماني بغض هايم باش..
بگذار با اشتياق تمامي پشتِ بام ها را حرص وار؛بدوَم
با لباسي بنفش ، اتوبان ها را با اخرين
سرعت ببرم...
تسليم نشو،بايستي به خود برگردم
براي تامين اغوشِ تو و مادرم به دنيايم برگردم...
ارزو كن نميرم؛دوام عمر تو شوم
شاعر شوم، داروي تدريبي مرگ تو شوم...
بگذار كمي محبت بارِ اين تنِ بيچاره ام كنم
خودم را اغوش؛مشت حوالِ گونه هاي بيچاره ام كنم
كبودرنگ و بنفش ارايش غمگين برايت ميكنم...
پس ميدهند؛باران را من برايت بهانه ميكنم...
بيا و كمي پايهء غمگين بودنم باش
شادي را بريز دور
و پاكت بعدي را مهمانم باش....
مبینا معدنی ۱۶ ساله ، تهران