ميانِ ايدين، خوابِ نوشتنم، درجا مرده است انگار....
سكوتِ تلخِ گيس هاي مادر ،سياه مرده است انگار...
قرمه بار ميكند، زندگي طي ميشود در گذشته، باز انگار....
جاي كلماتِ سوخته، دردمند و بيچاره، مرده بود باز انگار....
من سكوت بودم و فريادم كن، انگار نفسي نمانده است باز انگار...
هواي كُرد و مازني شبهِ اردبيلش سرد مرده است، باز انگار...
دنيا سخت است و انساني زندگي كردن ، ديگر مرده بود باز انگار!...
ميان نارنجي هاي مانده، بنفش ها درجا زدند باز انگار...
من يك شعر تا اردبيل را دويده ام براي هميشه ، باز انگار ...
چشم هاي تاتاري ايدينم،قافيه را كشته است باز انگار....
دود ميايد ، برگه ها رفته اند و تنها تكه اي شعر، مانده است....
اين عشقِ عميق در سورمهء ديوانه، مرده است باز انگار....
ايدايِ من،مانندِ شعر هاي داييِ سهرابش، سوخته است انگار....
يوسف بي پرواز را ،در كجاي ايداي بي سيما، جا دهم باز انگار؟....
اباداني نميدانست ، اينجا سرزمين نوازنده هاي مرده است باز انگار...
ورْنه دنيا چه بازيِ بدي داشت باز انگار.....
ميشود مگر ، سال هاي اينده را بيني و گريه كني؟
اينجا سمفوني مردگان باخته است انگار......
فكر ميكردم كسي ،جايي ،بايد ، زنده باشد....
اما كسي ،جايي ،ميانِ تقدير ، جگرش سوخته است انگار....
شده است در بغض هاي تلنبار شده، قهقه سر بدهي؟
همه بميرند و براي حرف هاي تلنبار شده سر بدهي؟
كتاب ها و شعر ها پيشه خدا ،غمگين باشند و قيافهء قافيه ها باز مرده باشد انگار...
گله كنند ! زجه بزنند! و گويند ايدين زنده نميشود باز انگار....
دير بود!
انگار چند حجره را اتش بكشي و ايدا ميانش بدود باز انگار...
پدر! جگرت اتش نگرفت؟
شعر هاي أيدينت اينجور مرده است باز انگار.....
با احترام ...
و تقديم به عباس معروفي نازنينم!
شاعر : مبينا معدني...
براي سمفوني مردگان....
دلنوشته زیبایی است