و من شعر ميگويم تا حسرتم شايد خالي شود
بغض ابيِ كلماتم ،گاه به گاه باز خاك مالي شود
و تو چه داني شب را تا سحر، سخت زيستن چيست...
و من چه دانم صبح را بي چمدان، سهل رفتن چيست...
جمله ها وا دادند و من ميان فكرت،باران را دگر ورق نميزنم..
به شيشه هاي خيس مينگرم ،دگر اشكي به گونه هايم نميزنم...
هر عشقي پاياني داشت و پايان من اندوهگين است...
و تو شعري را پوشاندي كه قلبِ قافيه اش ،براي من غم انگيز است...
تو چه ميخواستي از دستانِ دختركي كه شايد شاعر شود شبيهِ من باشد...
و دستانِ من چه ميخواست ،از خوابِ نوازشِ نگاه زيبايت....
خيال ميكردم، برق انگشتري ميانِ دستانم جاودانه ميماند
خيالي ميبينم؟ قلم به قلم ميانِ دستانم، شاعران أواره ميمانند؟
و تو چه كردي !ميان خاطراتي كه قهرمان پدري، نداشت...
تا شروع كودكي اش ،عمري بود و داستانش قهرمانِ جواني نداشت....
تو چه داني ادم نتواند بفهمد، عشق خوب است يا بد؟
و من چه ميدانم دستانم به بزرگي دستانِ تو نباشد خوب است يا بد؟
چقدر ميتوانستم، اتاقم را هزار تا تو بدوم....باران را بخوابم، پاييز را تنها برگردم...
چقدر ميتوانستي دروغ ها را راست تحويلم دهي...
زمستان را گريه كنم ...و دنيا را تنها بگردم...
شاعره :مبينا معدني
دلنوشته زیبایی است
جسارتا وزن وآهنگ نیمایی ندارد