با هوچیگری، سکوت
زیرِ زبانِ زمانهای خلوت را
کشیده
فردا فریادْ میفهمد
شرحِ گیسوانِ تو را
زیرِ باران نوشتهاند
چتر بیانداز
بگذار آشوب ترشح کند
کبدِ احساسی
که آرزوی دریایی شدن، دارد
بگذار موج بر شانه، سوار باشد
تا همچنان بجوشند
چشمانی که عن قریب میخشکند
مبادا بر منطقِ منقارِ مرغِ ماهیخوار
طبعِ لطیفِ شاعرانه
از برِ دریا
تشنه برنگشته
جویبارِ شعر شود
بگذار
سرِخسته از هر چه واژه را
به بادِ قلم دهم
تا از پنجرهی ماشینِ زمان
سر درآورم
به خوشهها سلام کنم
بلکه صبح شان
از صبوحِ سینه
خراباتی شود
افسوس پنجرهها
بسته است
هر چه
با صورتِ آسمانی بازی میکنم
از چشمانِ بارانی مینوشم
ثانیهها را میخورم
نمیگذرد
نکند
سر پیچِ تاریخ
خاکِ دل سپرده
از نقشهی حادثه
آبستن شده
به تجزیه تن داده
و بر بومِ جغرافیِ انسانیت
خورشید هر چه تازهتر
در غروبِ زر افشانِ کاجِ بلند
و قهقهرای جیغ کلاغها
به صلیب برگهای سوزنی کشیده میشود
صبر کن
اگر من مستعمرهی نگاهِ اول نیستم
چه باک از چشمانی که زیبایی را
استثمار کردهاند
برای انکار
به پا میخیزم
داد میزنم
شرطِ عشق، باختن است
که میبازم
ور نه از من به تو راهی نیست
زیبا سرودید
آوای دلتون شاد