هستی ولی نگاهِ تو از شوق، خالی اَست
هستی ولی حواسِ دلت جای دیگریست
گفتی به چشمت، آب ِحیاتم ولی هنوز
چشمان تشنه ات به تماشای دیگریست
هستی ولی نصیبِ من از خنده هات، هیچ
مشتاقِ خنده های تواَم، اخم می کنی
از این طرف، زمانه اگر زخم می زند
از آن طرف، تو نیزه در این زخم می کنی
فرقی میان بود و نبودت ندیده ام
هستی ولی نه مثلِ پلنگی که ماه را
افسانه های نابِ جهان را به هم زدی
ماه و پلنگ و عاشقی و پرتگاه را
هستی ولی مخاطبِ هرکس به غیرِ من
پُر کرده اند گوشِ تو را با دروغشان
پُر کرده اند چشمِ تو را با سراب ها
دل بسته ای چه ساده به قلبِ شلوغشان
دل بسته ای به دشمن و با من به دشمنی
جَنگَست اگر،.. علیهِ تو کولاک می کنم
در رزمِ عشق، زورِ مرا دستِ کم نگیر
تنها به ناز و عشوه تو را خاک می کنم
تنها به ضربِ بوسه، کمی عطر، یک نگاه؛
من پای عشق، مثلِ تو از عقلْ، عاجزم
یادت که هست، اهلِ وِنوسم،.. زنم،.. ولی
بی رزمگاهِ تخت و بدن، هم مُبارزم
گفتی که روی حسِّ عمیقم حساب کن
حالا ولی حسابِ دلت، ته کشیده است!
سرمایه ای به جز دل تنگم نداشتم
مِیلَت اگر به قشرِ مُرفّه کشیده است
راهی که از دلم به دلت می رسید، حیف
از بختِ بد رسید به بن بستِ زندگی
حالا که تازه رنگِ طراوت گرفته ام
دارد دوباره می رود از دستْ، زندگی
دارد دوباره می رود از دست، ذوقِ من
در قصه ای که تلخ و معلّق، به سر رسید
تا آمدم دو خط بنویسم از آفتاب
از انتهای عمرِ چراغت، خبر رسید
تا آمدم که از تو بگویم، خراب شد
تصویرِ آن خدای قشنگی که ساختم
من، ساقه ای که نازِ تبر را کشیده است!
من، آنکه دیر، نیمه ی خود را شناختم!
من، مریمی که بِکرِ تنش را گرفته اند!
من، لاله ای که زود به مسلخ، سپرده شد!
با من، گلاب، از خودِ من، حرف می زند
از غنچه ای که قبلِ شکفتن، فسرده شد
با من هزار، باغِ تخیّل به باد رفت
من مثل بید، تکیه بر این باد می زدم
از بَر شدند نامِ تو را یاکریم ها
ای مرگْ بر منی که تو را داد می زدم
ای مرگْ بر منی که تو را عاشقانه زیست
حالا نشسته مُشت به دیوار می زند
باید دوباره رختِ "تجرُّد" به تن کنم
وقتی که "ما شدن" به تنم زار می زند
باید به زردْروییِ خود اکتفا کنم
وقتی که عشق، سمتِ کبودش نصیبِ ماست
از من بگیر، فکرِ پریدن در اوج را
از ارتفاعِ عشق، فُرودش نصیبِ ماست
از آن طرف، تو نیزه در این زخم می کنی
درودبرشمابانوی عزیزم
بسیارعالی بود
احسنت