گفت خدا: عشق برو در زمین نزد کمینان و مهینان نشین
گفت برو انجمن آرای باش عشق اگر شد تو دل آرای باش
مادر و فرزند به هم خو نما عاشق معبود به این سو نما
عاشق دنیا تو به دنیا گذار وعده گه خویش به رؤیا گذار
گفت برو پشت و پناه تواییم موسم تقدیر به یاد تواییم
عشق بلافاصله اجرا نمود سوی زمین راه بسی برگشود
روی زمین باب به مشکل گذاشت نامده او سر به سر دل گذاشت
شیوه تدبیر که بر باد داد شورش دل جمله به فرهاد داد
با غم بی عار به یک لحظه ساخت شعله او سینه مجنون گداخت
جبهه معشوق چو تامین نمود حمله ی یکباره به رامین نمود
گشت و سیه کرد و سیه پوش کرد می زده بر پیکی و هی نوش کرد
گردش ایام به چندی گذشت زندگی عشق به رندی گذشت
بود که تا ماه محرم رسید عاشر آن ماه پر از غم رسید
هیات عشاق به غم سوختند ارض و سما جمله به هم دوختند
صحبت از تشنگی یاس شد عشق به شاگردی عباس شد
تیر که بر حلق گل ناز شد ناله زینب به فلک باز شد
چون سر بر نی سوی بازار شد چهره معشوق همه خار شد
عشق خودش را به کناری کشید مات دو دستش به سرش می کشید
دید چو مرد و زن و پیر و جوان مست ز میخانه شاه جهان
دید که او کار عبث کرده است یاری اصحاب هوس کرده است
عشق از این مسئله حیرت نمود سوی خداوند که رجعت نمود
گفت خدا رخصت دیدار ده خسته و حیران شده ام بار ده
رب علی گفت که باز آمدی؟ بهر طلب کردن ناز آمدی؟
گفت: خدا عشق به خفّت رسید در ملا عام به ذلّت رسید
حاکم بی چون و چرای زمین من بدم ای خالق خرد و مهین
چون سپه کرب و بلا سر رسید بیش ز هفتاد گل تر رسید
جمله سپاهم به هلاکت رسید خسته و حیران به فلاکت رسید
عشق کنون لب ز سخن بسته است از همه احوال زمین خسته است
عشق بگفتا به دو صد شور و شین من شده ام بنده و عبد حسین