با سلام و صلوات به پیشگاه نورانی آن آقای آقایان عالم.
این شعر را با دست لرزه، حوالی خیمه عشقش می اندازم و با بارکوله زشتی هایم از آنجا می گریزم.
باشد که مقبول حضرتش افتد و بر رویم لبخندی زند.
عزیزان این شعر 313 (سی صد و سیزده) نقطه دارد، به تعداد یاران آن یار مه جبینمان.
تقدیم به او که عشق را تادیب نمود:
ای یوسف کنعانی، جانا به چه می نازی
از ابرو و موی خود، در شوری و طنّازی
گیرم که زلیخا را، آن عاشق شیدا را
دیوانه صفت سازی ، دیوانه ی پیدا را
آخر نرسی برجان،آن پادشه خوبان
او کز همه سر باشد،بر قصر دلم سلطان
نوحا تو به شوق دل، زورق بکنی محمل
طوفان چو رسد بر تو،برهم زَنَدَت محفل
آخر تو به یارانت،آن جیره بخوارانت
از عشق نفرمودی،دل نیست نواخوانت
آخر نرسی برجان،آن پادشه خوبان
او کز همه سر باشد،بر قصر دلم سلطان
موسی به عصا نازی،عیسی به شفاسازی
آیا به چنین مسلک ،دل می شودم راضی؟
من مرده نیم جانا، کز دم بشوم مانا
از نیل نترسم چون، سرحلقه بود دانا
آخر نرسی برجان،آن پادشه خوبان
او کز همه سر باشد،بر قصر دلم سلطان
دانی که چه می گویم،دنبال چه دارویم؟
مهدی چو کند درمان،خم نیست به ابرویم
هادی ز صفا گفتی،از مرد خدا گفتی
این نکته بگو چون که، بی روی و ریا گفتی
آخر نرسی برجان،آن پادشه خوبان
او کز همه سر باشد،بر قصر دلم سلطان