شبی در محضر شیطان خدا را از نظر بردم
دل بی کینه خود را به راه عشق افسردم
تعارف کرد آن ملعون به پیکی لذت دنیا
و من با ضربتی پیکش پریشان بر هوا بردم
اشارت کرد بر پیک و بگفت ابلیس با زاری
خدا واقف که بهر آن هزاران خونِ دل خوردم
خدا گفتا که بر خاکت نمایم سجده ای آدم
من استنکاف امر رب به استکبارِ خود کردم
برای چون تویی ایزد مرا از درگهش راندی
پس از آن از تب هجران خودش داند نیاسودم
تنزل کرد شان من چو از حیوانترین حیوان
برای غفلتت انسان! جلالش را قسم خوردم
و من می دانم ای آدم که از حد خود برون رفتم
برای دشمنی با حق به فکر خام می بودم
زعشاقان این عالم چو هشت و شش کسی نَبوَد
پی آزردن آنان، سپاه کینه آوردم
چو احمد در میان آمد زبهر دشمنی با او
لهب ها بهر آزردن تدارک بیش وکم کردم
علی در صحنه گر بودی دو دستم خوب او بستی
ز بهر عزلت حیدر سه کس را خوب استادم!
چو ناموس دو عالم را به عالم منجلی دیدم
به ره کردم یکی قنفذ که تا مونس شود دردم
حسن اوج کرم بودی و بهر منع این مسلک
هلاهل را به راهی نو به حلقش کردمی هردم
حسین سردار دل بودی وَ من از بهر استیلا
یزیدی فاسق و بد خو، مناسب تربیت کردم
پس آنگه یک به یک آمد ز جمع درد سرداری
منم بیکار ننشستم خدیوی را علم کردم
پس از این گفتگو یارب به تو این گونه می گویم
اعوذُ شرّ ابلییسی بِنفس پاک تو هر دم