من از شعار به شعور خواهم رسید
( صفحه شانزدهم )
تربت و خاك و لحد و سنگ چيست ؟
آخر اين جاذبه ارژنگ نيست
كودك دل كودك ديروز نيست
بهر وجودش سر دلسوز نيست
سر به بيابان فنا مى زند
چنگ به دامان زنا مى زند
فكر تهى كرده چنين سرنوشت
جامعه سرلوحه ى اين سرنوشت
با سخنم نام تو همراه شد
در رگ من خون تو اشباع شد
اصل من از روح تو پيدا بود
روح تو مقصودم و شيدا بود
من به امارات تو وابسته ام
راه ريا كارى به خود بسته ام
مور شدم در صدف خاكدان
بوسه به موران زنم از آسمان
خاك تو بر ديده ى من توتياست
خاك تو چون خاك وطن کیمیاست
سينه ى ديوار تو نقش من است
گرچه به فتواى تو اهريمن است
ميوه ى لبخند من از باغ توست
سوخته پيشانى و از داغ توست
راهى ميخانه شدم بى هدف
گوهر دردانه شدم بى صدف
گوهر من دانه ى انگور نيست
اين گهر از ديد بصر دور نيست
گوهر يكدانه درون من است
گوهر بيتاى همين روزن است
پرتو شمعيم و پيام آوريم
گاهى به چاهيم و گهى خاوريم
تا پر پروانه شدم سوختم
چشم به آويزه ى در دوختم
تا برسد توسنى از راه دور
نور برآرد به دل ناصبور
كاسه ى صبرم به سر دوش بود
دوش دل از ناسره مدهوش بود
چشم گل از ديدن او باز شد
چشمه اى روئيد و سرآغاز شد
من كه سزاوار بلوغم بيا
غرق به تزوير و دروغم بيا
من ز فراق تو پريشان شدم
دست به دامان و گريبان شدم
باقر رمزی باصر
ادامه دارد . . .
زیبا و جالب بود