در قماری ....
بر سر اشکی که از اَقصای شعرم در خیالت ریخت ،
در قماری ....
که در آن حکمی برای قتلِ یک قلب تپنده ،
در نگاهت
روز و شب برپاست ،
من همیشه پیک بود در سینه ام....
من همیشه باختم در حکم تو.
من همیشه حکمم از مرگ آمده.
این ورق ناساز بوده با دلم.!
دل که نه!....
خاجی سیاه است ...
می کِشم برپشتِ خویش.
تا کجا بردارمش !!!
تا انتهای کاپوُا ؟؟؟
من کجا مصلوب خواهم شد؟؟؟
کجاااا .....؟؟؟؟
جاده شد در مُنتها و من هنوز یک برده ام...
برده ای با یک صلیب بر پشت خویش
میروم تا انتهای زندگی....
تا یکی میخی زند بر دست من.
تا یکی کوبد مرا با این صلیب در گور خود .
سازد مرا...
یک مرده ی در اهتزاز !
تا که مهمانش کند این مغز را بر لاشخور در یک سحرگاه .
چشم من بر یک کلاغ کور اهدا گردد و
مرغی نشیند بر لبم..
تا سفره ای از یک زبان رادر نَوَردَد.
تا مرا ...
پوچم کند ،
شعرم کُشد...
در خون کِشد گُل واژه هارا…
تا یکی جانم بگیرد…
…...
تا یکی حُکمم بخواند...
حُکم مرگم را سراید .
*******
کاپواجاده ای بود که 15 هزار برده معترض را در سرتاسر طول آن بعد از شکست
قیام بردگان در روم باستان ، به صلیب کشیده بودند .
1390/6/22