جمعه ۲۵ آبان
اشعار دفتر شعرِ اشکی از رگ شاعر علیرضا امیرخیزی
|
|
فرزندِ انسان بداند
که او ...
هنوزهم انسان است !
|
|
|
|
|
آااای مردم ....!
چه کسی همرهِ من
پرچمِ لبخند برافراشته است ؟!
|
|
|
|
|
شعر ...
دررونقِ بیهودگیِ زندگیم
زنجیر شد !
|
|
|
|
|
از کسی نمی پرسم
حالت چگونه است ؟!
|
|
|
|
|
بیا عزیزم !
باید قسمت کنیم حسرتهایمان را !
|
|
|
|
|
همه جا تاریک است ...
زیرا...
چشمانِ بسته ام هنوز
درشرقی ترین نقطه ی ذهن
باز مانده است !
|
|
|
|
|
چه زود دانستم ...
که یک عمر،
دیر کرده اشتیاقِ من
برای ب
|
|
|
|
|
هنوز... نفس میکشم ! هنوز می فهمم ! سیاه ... سرد .... و خ
|
|
|
|
|
1- پلکهایم ... مزدور شب شده اند ! می خوابانندم .... تا.... شب نوحه ی مرگم سر
|
|
|
|
|
خمیازه هایم را باد شخم زد ... نجواهایم آهنگ سیلاب شد ! خوابهایم را زردِ پاییز بشا
|
|
|
|
|
این آدامس لعنتی ! چسبیده بر تار و پود هستی ام درد می تراود از این دندانهای سخت ..
|
|
|