سالِ غم ،
فصلِ حزین !
عید و بهاری که دگر دلکش نیست ..
دوره ی تابشِ بی حاصلی و قحط رسید !
آهِ تو ...
خنده ی چون گریه ی تو ...
قلبِ یخ
پرده ی احساس درید !
درد من ...
رنج من و ناله ی هر لحظه ی بیهودگیم ...
واژه در شعرشد و...
شیشه ی انکارِسحرگاه شکست ...
تا قلم گل بدهد !
خنده ، پرواز گشاید ..
و گلویم شود آزاد زِ بغض !
آااای مردم ....!
چه کسی همرهِ من
پرچمِ لبخند برافراشته است ؟!
چه کسی...
اسبِ امید زین کرده
بر سرِ غم تاخته است ؟!
چه کسی ...
اشکِ بهارش شده سرمایه ی یک عمرِ تباه ؟!
چه کسی ..
صد آستین از آواز
سوی اندوهِ نگاهِ من ،
-
این چشمه ی بیچارگی انسان –
آویخته است ؟!
چه کسی همرهِ من خواهد خواند ...
نغمه ی رویشِ شادی به خیالِ فرزند ؟!
شعرِ فرخنده ی نانی ...
که بدستِ پدر افراشته شد !
چه کسی می بیند ...
آن بهارِ سر سبز
که به خطِ قلم یک شاعر ...
کودکی بر لب ِخود سوتکِ آزاد زنان ....
در افق یافته است !؟؟
چه کسی شادی را
همچون من می یابد ؟؟!
1391/12/21
***************************
بهارمان مانند خزان است . رنگین و خونین دل !
اینک نوبت این دفتر به این شعر رسید که برای نوروز1392 نوشته بودم . اما تفاوت چندانی نداشته
احساسمان ، جز آنکه خرابتر شده باشد ! پس ردیف را به هم نمیزنم و بهار پاییزی را در پاییز ،
چشم انتظار باز دمیدنش میشویم !