حاجی لِی لَک دَه داها یورد و یووا آتدی و گئتدی !
گوزومون خطی قاریشدی ...
اونو آختاردی
اوفوق لاردا سارالدی ،
گوزومون قانَه بولانمیش ،
او حزین یاشلی قاراسی !
حاجی لِی لَک دَه منی ، آتدی ...
باش آلدی یِئلین اَسدیقی یِره
بیرجَه گونَش پارچاسی تَک
یاشلی گوزومدَن باج آلیب
تکجَه اوزون پارچا اَیاق تاپدی
و قاشدی دیلَگیمدَن !
حاجی لِی لَک دَه مَنیم غَملی باهاریمدا
خزان گوردی و گِئتدی !
داها هر کوره میناریندا ، باشیندا
حاجی لِی لَک گورَه لی ...
یوُخدی اوشاقلیق حالی ،
گُویده اوچالی
خواب و خیالیم !
داها یوُخدی بو هاوا باشدا ، ئورکدَه !
توُکولوب آرزیلاریم ،
قانیله دامجی سایاقیندا
حاجی لِی لَک لی اُولان خاطیره لردَن !
حاجی لِی لَک ....
منی دَه ، ئُولکه نی دَه آتدی و گِئتدی !
*******
لک لک ها تَرکِ دیار کرده و رفتند !
و مسیرِ دید من گشته پریشان
و نگاهم به افق زرد نمود
سیاهی مردمکِ چشمانم ،
گریان و خونینم !
حاجی لک لک هم دیگه ترکم کرد...
سر گذاشت به دستِ باد !
همچو یک شعاعِ خورشید
باج بر سرشکِ چشمانم بست !
یافت یک پای دراز...
از امیدِ من رمیده
دور شد !
حاجی لک لک هم که دید
بهارِ من خزان شده ...
ترکم کرد !
دیگه من ...
حال و هوای کودکی را ندارم
که سراغِ حاجی لک لک بگیرم
بر سرهر منارِ کوره ...
ندارم خواب و خیالِ پر و پرواز....
در اوجِ آسمانها !
دیگه نیست این رویا
در دلِ و در ذهنم ...
ریخته قطره ی خونِ آرزو...
از خاطره ...
خاطره ی کودکی و حضورِ لک لک !
حاجی لک لک ...
از وطن....
قلبِ من و خاطره ام
گسسته و رفت !
*******
این شعربداهه و ترجمه آن ، نتیجه یک حس نوستالژیک ناشی از دیدن عکس جالب یک لک لک ، از مطالب جناب آقای حامد حسین زاده است که تقدیم ایشان میشود .
1392/7/12